هر چه بیشتر دربارهی مغز آدمی کنکاش میکنیم با اطلاعات و یافتههای حیرتانگیزی روبرو میشویم. این عضو حیاتی آنچنان پر رمز و راز است که برخی از دانشمندان و طبیبان تمامی عمر حرفهای خود را به کاوش پیرامون مغز پرداختهاند و به قول معروف هفت شهر عشق را گشتهاند ولی همچنان از دفتر اول بیشتر نرفتهاند. اگر دلتان برای قدری حیرت تنگ شده، این مقاله را میهمان ما باشید تا هم اطلاعات عمومیتان درباره مغز بیشتر شود و هم دهانتان از تعجب باز بماند!
خصوصیات فیزیکی:
در این بخش اطلاعات با ارزشی پیرامون خصوصیات فیزیکی مغز انسان در اختیارتان قرار میدهیم:
وزن: مغز انسان حدوداً 1360 گرم (3 پوند) وزن دارد.
بخش پیشین مغز: بخش پیشین مغز آدمی بزرگترین قسمت آن است که 85 درصد از وزن این عضو حیاتی را به خود اختصاص داده است.
پوست: پوستی که در کل سطح بدن انسان کشیده شده دو برابر مغز وزن دارد.
ماده خاکستری: ماده خاکستری مغز از سلولهای عصبی (نورورنها) تشکیل شده که وظیفهی اصلی آنها انتقال سیگنالهای الکتریکی است.
ماده سفید: ماده سفید مغز از شاخکهای متعدد سلولهای عصبی (دندریتها) و اکسون تشکیل شده که با هم شبکهای به هم تنیده از سلولهای عصبی را شکل میدهند.
خاکستری و سفید: 60 درصد از مغز آدمی را ماده سفید و 40 درصد باقیمانده را ماده خاکستری شکل میدهد. آب: 75 درصد از مغز انسان را آب فراگرفته است.
سلولهای عصبی: بیش از یک صد میلیارد سلول عصبی (نورون) در مغز انسان جای گرفتهاند.
سیناپس: هر نورون بین یک تا ده هزار سیناپس دارد.
فقدان حس درد: هیچ گیرندهی دردی در مغز آدمی وجود ندارد، به همین خاطر است که مغز نمیتواند احساس درد را بفهمد.
بزرگترین مغز دنیا: در حالی که مغز فیل از نظر فیزیکی بزرگتر از مغز انسان است، مغر آدمی تنها 2 درصد از وزن انسان را شامل میشود و این در حالی است که این نسبت در فیل 0.15 درصد است؛ پس میتوان نتیجه گرفت که مغز آدمی دارای بالاترین نسبت وزن به کل بدن است.
رگهای خونی: بیش از 161,000 کیلومتر رگ خونی در مغز وجود دارد.
چربی: مغز آدمی چربترین عضو بدن است که بیش از 60 درصد آن را چربی فرا گرفته است.
کارکردهای مغز :
از کارکردهای پنهان مغز گرفته تا پاسخهای قابل رویت آن، همگی این موارد نشانگر میزان هوش و استعداد فرد است، بیایید ببینید مغز چگونه با این واقعیتها سر و کار دارد.
اکسیژن: مغز 20 درصد از کل اکسیژن بدن را مصرف میکند.
خون: همانند اکسیژن، مغز 20 درصد از میزان گردش خون بدن را در خود پذیراست.
بیهوشی: اگر 8 تا 10 ثانیه خون به مغز نرسد، فرد از هوش میرود.
سرعت: سرعت پردازش اطلاعات در مغز حدود 0.5 متر بر ثانیه تا 120 متر بر ثانیه است.
وات: در زمان بیدار بودن فرد، مغز میتواند بین 10 تا 23 وات انرژی الکتریکی تولید کند، که برای روشن کردن یک لامپ حبابی معمولی کافی است!
خمیازه: (احتمالاً با خواندن این کلمه شما هم مثل من خمیازه کشیدهاید!) خمیازه ترفندی برای ارسال اکسیژن بیشتر به مغز، و خنک کردن آن است. خمیازه خیلی هم مسری است!
قشر تازهی مخ: قشر تازه در حدود 76 درصد از مغز انسان را به خود اختصاص داده است، که مسئول بخش زبان و هوشیاری است. جالب اینکه این قشر مخ در انسان، بزرگتر از نمونههای مشابه در دیگر جانداران است؛ خب جای تعجب هم ندارد چون ما حیوانات ناطق هستیم.
10 درصد: این گفتهی قدیمی که آدمی تنها از ده درصد از توان مغزیاش بهره میبرد صحیح نیست چرا که هر بخش مغز فعالیت خاص خود را دارد.
مرگ مغزی: مغز انسان میتواند 4 تا 6 ثانیه بدون اکسیژن زندگی کند و پس از گذشت این زمان، بافت مغز شروع به مردن میکند. و اگر 5 تا 10 دقیقه اکسیژن به مغز نرسد، اختلالات دائمی در آن روی میدهد.
بالاترین دمای ممکن: بیشترین دمای ثبت شدهی بدن که شخص در آن جان سالم به در برده، 46.5 درجه سانتیگراد است. پس به خاطر داشته باشید دفعهی بعد که تب کردید سریعاً باید آن را پایین بیاورید. استرس: نتایج تحقیقات نشان میدهند که استرس فزاینده به بروز تغییرات در سلولهای مغزی، ساختار و کارکرد آن منتج میشود.
هورمون عشق و اوتیسم (در خود ماندگی): اکسیتوسین (Oxytocin) هورمونی است که مسئول بروز احساس عشق در مغز بوده و ثابت شده دارای منافعی برای کنترل رفتارهای مکرر به خصوص در افرادی است که از بیماری اوتیسم (در خود ماندگی) رنج میبرند.
غذا و میزان هوش: نتایج تحقیقی که بر روی بیش از یک میلیون دانش آموز در شهر نیویورک صورت گرفته نشان میدهد افرادی که در ناهار غذایی میخورند که فاقد مواد و رنگی مصنوعی، نگهدارنده و سایر رنگهای صنعتی است، در مقایسه با سایر همسالان حدود 14 درصد هوش بیشتری دارند.
غذاهای دریایی: در شمارهی ماه مارس 2003 مجلهی دیسکاوری (Discovery) گزارش تحقیقی هفت ساله منتشر شد که نشان میداد افرادی که حداقل هفتهای یک بار غذاهای دریایی استفاده کردهاند، احتمال بروز بیماری زوال عقل در آنها تا 30 درصد کمتر است.
روانشناسی مغز:
در این بخش دانستنیهایی پیرامون نحوهی تصمیمگیری و تأثیرات ناشی از تجربیات بر مغز را ارائه خواهیم کرد:
قلقلک: شما نمیتوانید خودتان را قلقلک دهید چرا که مغز تفاوت بین تماس ناخواسته و ناگهانی خارجی و تماسهای خود شخص را درک میکند.
همراه خیالی: تحقیقی که در استرالیا صورت گرفته نشان میدهد بچههای 3 تا 9 سالهای که دارای همبازی خیالی هستند، معمولاً نخستین فرزند خانوادهی خود میباشند.
چهره خوانی: بدون تبادل حتی یک کلمه میتوانید از وضعیت چهرهی فرد دریابید که او در حس و حال خوبی است یا احساس خوبی ندارد و از موضوعی عصبانی است. تمامی این قابلیتها مربوط به بخش کوچکی با نام بادامهی مغز است.
زنگ زدن در گوش: سالهای سال پزشکان و متخصصان معتقد بودند که حالت زنگ زدن گوش به دلیل کارکرد خاصی در مکانیزمهای گوش است، اما شواهد تازه گویای این موضوع است که این مورد بخشی از کارکرد مغز است.
درد و جنسیت: دانشمندان دریافتهاند که مغز زنان و مردان در مواجهه با درد از خود واکنشهای متفاوتی نشان میدهند. به همین خاطر است که مردها دربارهی دردهایی که میکشند اغراق میکنند و از طرف دیگر زنان صبورانه همهی مشکلات را به جان میخرند.
مزه سنج: گروهی از افراد هستند که گیرندههای چشایی بیشتری بر روی زبانشان دارند، به همین خاطر است که در تشخیص مزهی انواع غذا و نوشیدنیها تبحر بیشتری از خودشان نشان میدهند. در حقیقت، آنها میتوانند برخی مزهها که سایرین از درکشان عاجزند را تشخیص دهند.
سرما: برخی از مردم نسبت به سرما حساسترند و در برابر آن بیشتر از خود حساسیت نشان میدهند. نتایج تحقیقات نشان میدهد که علت این امر به خاطر وجود کانالهای خاصی است که اطلاعات مربوط به سرما را به مغز ارسال میکند.
تصمیمگیری: به طور عادی زنان به زمان بیشتری برای تصمیمگیری نیاز دارند، و به همین میزان نیز به تصمیمات خود پایبند هستند. این در حالی است که مردان سریع تصمیم گرفته و به همان سرعت آنها را زیر پا میگذارند.
تمرینات ورزشی: برخی از شواهد تحقیقات نشان میدهد در حالی که برخی از افراد به طور طبیعی فعالتر هستند، و عدهی دیگر غیر فعالتر، به همین خاطر بیرون رفتن و انجام تمرینات ورزشی برای دسته دوم به مراتب سختتر است.
ملالت: ملالت یا خستگی به دلیل فقدان یا کمی تغییر و ترغیب در فرد به وجود میآید که عموماً یکی از کارکردهای ادراکی مغز ماست و ارتباط مستقیمی با کنجکاوی درونی آدمی دارد.
بیماری جسمانی: ارتباط مستحکمی بین جسم و جان وجود دارد. بر اساس تخمینهای صورت گرفته این ارتباط باید بین 50 تا 70 درصد باشد. به همین خاطر است که بسیاری از بیماریها تنها با ویزیت پزشک متخصص و پیش از استعمال دارو بهبود نسبی پیدا میکنند.
ناراحتی و خرید: محققان دریافتهاند افرادی که درجهای از افسردگی را تجربه میکنند تمایل بیشتری به خرج کردن پول و کسب شادمانی از این طریق دارند!
حافظه
در این بخش در مییابیم که چطور عطر و بو، پرواززدگی، استروژن و بسیاری از دیگر موارد بر حافظه تأثیر میگذارند.
پرواززدگی: پرواززدگیهای مداوم میتواند تأثیر مخربی بر حافظه فرد داشته باشد، احتمالاً به این دلیل که این حالت به آزاد شدن هورمونهای استرس در بدن منجر میشود.
ارتباطات جدید: هر زمان که خاطرهای را به یاد میآوریم یا فکر جدیدی به سرمان میزند، در حال باز کردن اتصال جدیدی در مغز خود هستیم.
ایجاد پیوستگی: حافظه از عناصر پیوستهای تشکیل شده است، پس اگر میخواهید موارد مورد نظر را خوب به خاطر بسپارید بهتر است بین این موارد ایجاد پیوستگی کنید.
عطر و حافظه: خاطراتی که با عطر و بوی خاصی همراه میشوند، دارای ارتباط احساسی بیشتری بوده و بنابراین طولانیتر از دیگر خاطرات در ذهن باقی خواهند ماند.
نام پریشی: نام پریشی اصطلاحی تخصصی مربوط به سندروم نوک زبان است و زمانی روی میدهد که فرد میتواند یک مفهوم را به خاطر آورد، اما از بیان واژهی متناظر با آن عاجز است.
خواب: خواب شب بهترین زمان برای تحکیم و تثبیت تمامی خاطرات روزانه است.
نخوابیدن: کمبود یا فقدان خواب نه تنها به مغز آسیب میزند بلکه ایجاد خاطرات جدید را نیز با مشکل همراه میکند.
قهرمان جهان: قهرمان جهان در زمینهی حافظهی برتر، بن پریدمور نام دارد که موفق شده 96 مادهی تاریخی را در عرض 5 دقیقه و مجموعهای از کارتهای به هم ریخته را تنها در 26.28 ثانیه حفظ کند.
استروژن و حافظه: هورمون استروژن (که در مردان و زنان یافت میشود) عاملی مهم در کارایی بهتر حافظه است.
انسولین: انسولین عامل تنظیم کنندهی میزان قند خون آدمی است، اما اخیراً دانشمندان دریافتهاند که حضور این ماده در مغز به بهبود حافظه نیز کمک میکند.
دانستنیهای جالب و خواندنی درباره مغز انسان
در این بخش اطلاعات جالب و خواندنی مغزی را برای شما گردآوری کردهایم.
هواپیما و سردرد: نتایج تحقیقات نشان میدهد که ارتباط مستقیمی بین پرواز و سردرد وجود دارد به طوری که 6 درصد از افراد در سفرهای هوایی سردرد میگیرند.
تردستی: نتایج تحقیقات جدید نشان میدهد که شعبدهبازی میتواند در مدت یک هفته مغز فرد را تغییر دهد. این نتایج حاکی از آن است که یادگیری هر مورد تازه به بروز تغییرات سریع در مغز فرد منجر میشود.
والت دیزنی و خواب: تحقیقی که در ژورنال علمی طب خواب منتشر شده شرح میدهد که چطور تولیدکنندگان فیلمهای پویانمایی دیزنی از اختلالات خواب در بسیاری از کارتونهای خود بهره بردهاند؛ از خرخرهای تام گرفته تا راه رفتن در خواب جری!
چشمک: هر بار که چشمک میزنیم، مغزمان فعال شده و همهی تصاویر را روشن نگه میدارد، ما در طول روز به طور متوسط بیش از 20 هزار بار چشمک میزنیم.
خنده: خندیدن به شوخیها به هیچ وجه کار سادهای نیست چرا که در هر خنده پنج بخش مغز فعال میشود.
خمیازه مسری است: خمیازه واگیردار است، پس اگر کسی در اطرافمان خمیازه بکشد ما نیز خواسته یا ناخواسته کار او را تکرار خواهیم کرد. دانشمندان معتقدند این اقدام پاسخی به عادت دیرینهی انسانهای دوران کهن است که از خمیازه برای برقراری ارتباط استفاده میکردند؛ خودمانی خوب شد تلفن و پیامک اختراع شدند!
بانک مغز: دانشگاه هاروارد دارای بانک مغزی با بیش از 7000 مغز واقعی انسان است که از آن برای انجام تحقیقات گوناگون استفاده میشود.
فضای لایتناهی: نبود جاذبه در محیط خارج از جو زمین بر مغز انسان تأثیرات متعددی میگذارد که میزان و علت آن هنوز تحت بررسی دانشمندان است. به همین خاطر تا روشن شدن موضوع پیشنهاد میکنیم سفرتان به ماه را کنسل کنید.
موسیقی: آموزش موسیقی در کودکان و بزرگسالان تا حد زیادی به تقویت توانایی مغزی و سازماندهی موارد موجود در آن کمک میکند.
افکار: آدمی به طور متوسط بیش از 70 هزار بار در روز فکر میکند!
توانایی دو دست: بخش پینهای یا (Corpus Collosum) مغز افراد چپ دست یا دو دست 11 درصد بزرگتر از افراد راست دست است. بخش پینهای، دو نیمکرۀ مغز را به هم متصل مینماید.
کارهای پراضطراب: بر اساس نتایج تحقیقی که در دانشگاه بریستول صورت گرفته است، حسابداران صنفی از جامعه هستند که بیشترین سردرد کاری را تجربه مینمایند. پس از آنها کتابداران و رانندگان اتوبوس و کامیون قرار میگیرند.
ارسطو: ارسطو به اشتباه تصور میکرد قلب مسئول وظایفی است که در مغز است.
آدمخواری: نتایج برخی تحقیقات علمی نشان میدهد که آدمی دارای ژنی است که مغز را در برابر بیماریهای پرایون (Prion) محافظت میکند. این بیماریها از خوردن گوشت انسان به وجود میآید. متخصصان علم پزشکی معتقدند در گذشتههای بسیار دور احتمال اینکه انسانها، همنوعان خود را میخوردند وجود داشته است.
شکسپیر: کلمه "مغز" 66 مرتبه در نمایشنامههای ویلیام شکسپیر انگلیسی آمده است.
حافظ: به استناد موتور جستجوی گنجور، کلمه "مغز" 3 مرتبه در اشعار حضرت حافظ آمده است.
سعدی: به استناد موتور جستجوی گنجور، کلمه "مغز" 38 مرتبه در اشعار استاد سخن نقل شده است.
پروین اعتصامی: به استناد موتور جستجوی گنجور، کلمه "مغز" 3 مرتبه در آثار پروین اعتصامی آمده است.
مغزهای معروف
همیشه دانستن پیرامون مغز افراد مشهور جالب توجه بوده است. بیایید ببینیم کارشناسان مغز شناس درباره این افراد به چه شواهدی دست پیدا کردهاند:
آلبرت اینشتین: مغز اینشتین از نظر ابعاد و اندازه مشابه دیگر افراد است با این تفاوت که بخشی از مغز وی که مسئول ریاضیات و ادراک فضایی است، 35 درصد بزرگتر از متوسط افراد است.
ولادیمیر لنین: تحقیقاتی که پس از مرگ بر روی مغز ولادیمیر لنین، رهبر شوروی سابق صورت گرفته نشان میدهد مغز وی از نظر اندازه و سلولهای عصبی با سایرین متفاوت بوده است.
کهنترین مغز: مغز سالمی که قدمتی بالغ بر 2000 سال دارد، اخیراً از دل خاک بیرون کشیده شده و در دانشگاه یورک، واقع در شمال انگلستان نگهداری میشود.
رانندگان تاکسی لندن: شوفرهای تاکسی لندن شهرت خاصی به حفظ بودن نقشه شهر دارند - البته گمان نمیکنم هیچ یک از آنها به گرد رانندگان تاکسی تهران برسند- نتایج تحقیقات نشان میدهد که بخش هیپوکلیپ مغز آنها به دلیل حفظ کردن نقشه بزرگتر از سایرین است. بدین ترتیب کارشناسان مدعیاند با حفظ کردن اطلاعات بیشتر، این بخش از مغز به رشد خود ادامه میدهد.
مهمترین رویدادهای تاریخی-مغزی!
تاریخچهی تحقیق بر روی مغز به گذشتههای بسیار دور برمیگردد. جالب است بدانید طبیبان دربار فرعون، روش خاصی را برای جراحی مغز پادشاه میدانستند که با ایجاد حفره در مغز بخارات سمی (شما بخوانید ایدههای جدید شاه که مخالفان بسیار در دربار داشت) که در آن شکل گرفته بود را تخلیه میکرد؛ گاه فرعون بزرگ که همردیف خدایان بود، پس از عمل جراحی چندان دوام نمیآورد. بیایید در ادامه با برخی از مهمترین رویدادهای تاریخی مغز بیشتر آشنا شویم:
2000 سال پیش از میلاد مسیح: باستانشناسان شواهدی مبنی بر انجام عمل جراحی مغز اولیه کشف کردهاند. این شواهد شامل جمجمههایی است که سوراخی در آنها ایجاد شده است.
1811 میلادی: چارلز بل، جراح اسکاتلندی تبار موفق شد بخشی از مغز که مسئول حواس پنجگانه است را تشخیص دهد.
1899 میلادی: آسپرین به عنوان یکی از داروهای آرام بخش شناخته شد، هر چند تا پیش از 1915 م. فروش آن بدون تجویز پزشک ممنوع بود.
1921 میلادی: هرمان رورشاخ موفق به ابداع آزمایش لکه جوهر برای بیماران خود شد. این روش که بعدها به آزمون رورشاخ نیز مشهور گشت عبارتست از یک آزمون روانی است که در آن افراد مورد معاینه، تلقی خودشان را از لکههای عجیب و غریب جوهر میگویند و بر اساس این تفاسیر، روان شناس، نوع شخصیت یا عملکرد احساسی فرد یا حتی اختلالات ذهنی وی را تشخیص میدهد.
1959 میلادی: نخستین میمون به فضا فرستاده شد تا برای آزمایش بر روی رفتار انسان در خارج از جو زمین مورد تحقیق و بررسی قرار گیرد.
ممنون از اینکه مغزتان سوت نکشید و تا انتهای مقاله با ما همراه بودید.
ای که تابیده به من گرمی خورشیدنگاهت
ای که چشمم همه شب خیره به درمانده براهت
چه بگویم ز تو ای آنکه ببردی غم من را
برکت هست دراین خانه که پیچیده صدایت
شب وروزت همه بارنج ومشقت سپری شد
بازهم تکیه گهی با کمر و قد دوتایت
پیرگشتی به جوانی ونکردی تو شکایت
صدف و در و گهر نیست برابر به بهایت
پدرم دست تو گویای نیایش همه عمراست
بوسه بردست توبایدبزنم جان به فدایت
فرزانه
دوستان گرامی سال نورابه شماشادباش می گویم
امیدوارم سال نویکی ازبهترین سال های عمرشماباشد
نم نمک فصل بهاران می شود
سال نوکم کم نمایان می شود
عیدمن وقتی نباشی پیش من
همچوعیدسوگواران می شود
سنبلم پژمرده همچون روح من
سبزه ام زردوپریشان می شود
ماهیم درتنگ تنگی ازبلور
روی آب افتاده بیجان می شود
روبرویم آینه چین می خورد
از نبودت شمع گریان می شود
مثل سیروسرکه می جوشددلم
اشک هم ناخوانده مهمان می شود
طعم گس داردچوسنجد عیدمن
سال ازگشتن پشیمان می شود
روزعید و روز میلادم بود
ابتدایم بی توپایان می شود
روز میلادم فراموشت شده
زین سبب دردم دوچندان می شود
دل بریدن از همه ایام سال
درنبودت سخت آسان می شود
سال تحویلی که این سان می شود
احسن الحالش نمایان می شود
فرزانه
طنز هفته-
خانه بخت کجاست ؟
خانه بخت کجاست ؟
خانه ای است که از خواب وخوشی
خبری نیست درآن !
ودرآن عشق به اندازه گل
دوسه روزیست سپس میمیرد
میروی تاته آن خانه
که از مطبخ وظرفهای کثیف
سربه درمی آرد..
پس به سمت خاکی که بریزی به سرت
دوقدم مانده به گور
پای پخت وپز وظرفشویی آن میمانی
وتوراحسی مبهم فرا می گیرد!
کودکی میبینی
که زدیوارودروپنجره ها
میچردتابالا
هرچه بر می دارد
می کندپرت به هرسوی اتاق
واز اومی پرسی
خانه بخت کجاست ؟
فرزانه طاهری
درخلوت خودهنوز یادت هستم
برگردکه سخت بیقرارت هستم
بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست
بی حوصله ام درانتظارت هستم
عاشق نشدی تاکه بدانی دردم
من زنده به لبخندونگاهت هستم
گمنام ترین شاعراین شهرمنم
من عاجزگفتن به کلامت هستم
درشعرخودم نشدتو را وصف کنم
بی واژه ترین واژه ی نابت هستم
آیینه تو را بدید و برمن حق داد
فهمیدکه مجذوب جمالت هستم
ایکاش بهار شیشه ای از عطرش
می داد که تشنه ی بهارت هستم
آسان بودانتظار گر چو صیاد رسی
بینی که هنوز هم به دامت هستم
اشکم همه لبخند شود گر گویی
تا آخر عمر در کنارت هستم...
فرزانه طاهری
توجه توجه
شهرهایی که تحت عنوان شعرهای من دراین وبلاگ گذاشته شده متعلق به
فرزانه طاهری می باشند
هرگونه کپی برداری ویا استفاده غیرمجاز ازاین شعرها تخلف وپیگردقانونی دارد.
سال نورابه تمام دوستان تبریک میگویم
درسال جدید برایتان آرزوی تندرستی پیروزی وشادمانی میکنم.
باز هم فصل بهاران می شود
سال نوکم کم نمایان می شود
عیدمن وقتی نباشی پیش من
مثل عیدسوگواران می شود
سنبلم پژمرده همچون روح من
سبزه عیدم پریشان می شود
ماهی تنگ بلورم توی آب
از نفس افتاده بیجان می شود
آینه مات است برچشمان من
ازغم من شمع گریان می شود
جام گلگون دلم آشفته حال
گرگرفته داغ وسوزان می شود
روزمیلادم رسیده بازهم
خانه ام خالی زیاران می شود
انتظارشادباش ازسوی تو
نیست درقلبی که ویران می شود
دل بریدن ازهمه امیدها
درنبودت سخت آسان می شود
مثل هرسال دگراین سال هم
بی توعیدم طی به هجران می شود
فرزانه
گفتی که شوی یارمنو راست نگفتی
گفتم چه شود عاقبت کار؟ نگفتی
آنشب که به نیتش گرفتم فالی
حافظ توچرا ؟پس توچراراست نگفتی؟
شعرفرزانه
امشب بیاوشعرمراپرترانه کن
گل واژه ای بیاروغزل عاشقانه کن
دربزم شعروادب نیست جای من
برمن مگیرخرده وکمتربهانه کن
گیرم تمام قافیه هایم غریب است
ازعشق مثنوی بسازوبسویم روانه کن
شعرترم که پرازسوزودرداست
مصداق گریه واشک شبانه کن
این شعررابه قالب قلبم سروده ام
کمتربه وزن وعروضش نشانه کن
احساس رابه جناس وردیف نتوان گفت
کمتربه شعرمن بخندوجنونم فسانه کن
اکنون که شعرمراپاره میکنی
درآب جویباربریزوروانه کن..
شعر فرزانه
خوب نگاه کن ..
این همانست که میشکندهرروز بدست نامردان !!
نام : کمال
کلاس : دبستان
موضوع: ازدواج
هر وقت من يك كار خوب مي كنم مامانم به من مي گويد بزرگ كه شدي برايت يك زن خوب مي گيرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است.
حتمن ناسرادين شاه خيلي كارهاي خوب مي كرده كه مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود.
ولي من موتقدم كه اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود!
چون بابايمان هميشه مي گويد مشكلات انسان را آدم مي كند.
در ازدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم.
از لهاز فكري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود.
در ازدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند كه كارشان به تلاق كشيده شده و چه بسيار آدم هاي كوچكي كه نكشيده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد ديگر كسي از شوهرش سكه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد.
من تا حالا كلي سكه جم كرده ام و مي خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهريه و شير بلال هيچ كس را خوشبخت نمي كند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود كه زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي دايي مختار با پدر خانومش حرفش بشود.
دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.
خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي كم بوده كه نتوانسته خرج عروسي را بدهد.
البته من و ساناز تفافق كرده ايم كه بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمكي بدهيم. هم ارزان تر است، هم خوشمزه تر است تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي كند!
اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد.
زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يك زير زميني بگيرد. ميگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين!
اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد.
ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يك خانه درختي درست كردم.
اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست. از آن موقه خاله با من قهر است.
اما بعدا فهميدم که قهر بهتر از دعواست.
آدم وقتي قهر مي كند بعد آشتي مي كند ولي اگر دعوا كند بعد كتك كاري مي كند بعد خانومش مي رود دادگاه شكايت مي كند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند زندان!
البته زندان آدم را مرد مي كند. تازه ازدواج هم آدم را مرد مي كند، اما آدم با ازدواج مرد بشود خيلي بهتر است تا برود زندان که آيا مرد بشود يا نشود!
اين بود انشاي من ...
اندراحوالات مهاجرت اززبان شیخ(طنز)
تصاویر مقبره هاووسایل بجامانده از
پیامبران پیشین قبرآدم وحوا.عمامه یوسف...
آموزش الفباباشعر(مخصوص کودکان)
پیداکردن یه دوست خوب کارسختی نیست!
کافیه نام ومشخصات خودتو (شهر محل سکونت-سن -شغل -وضعیت تاهل و آدرس ایمیلتو )درای
پست کامنت بذاری...
مطمئن باش اون خودش میادسراغت...
موفق باشی
1-سلام سعیدم۱۷ساله ازتهران دنبال ی دخترخوب ازتهرانم۰۹۱۹۷۵۷۲۸۴۳
2-salam fereshte hastam az shiraz donbale eshgham migardam
fereshte nasiri 52@yahoo.com
3-من مهنازم 15 ساله دنبال یه دوست خوب میگردم که هم سن خودم باشه.09351672345
4-علی هستم 26 ساله از تبریز- دنبال دوست دختر مهربون واسه تنهاییام- خودم تحصیلکرده و مودب- وایبرو تلگرام هستم-09381764206
4-سلام .علی هستم 27 ساله از تبریز ،مهربون و با احساس- دانشجوی فوق لیسانس MIT .یه دختر مهربون بیاد دوست شیم .تنهام .09381764206----وایبر و واتس اپ هس
5-لیلا هستم از تهران مطلقه دنبال ی دوست هات میگردم.
09309299928
6-
سلام سعدم18سالمه ازتهران دنبال یه دختر بای دوستی از تهرانم 09197572843
7-سلام مرتضی دانشجو وضع مالی بدی دارم اینجا دوستی هست که بتونه منو کمک کنه خواهش میکنم.جون عزیزت و ناموست برای سکس تل به من نزنگ و اذییتم نکنید آقا مزاحم نشو . شماره تماس من: 09190283209 |
سلام آرش هستم از تهران . یه زن مجردشیطون میخوام تا 35سال . ساکن تهران باشه ممنون. 09388033255 |
سلام سعدم18سالمه ازتهران دنبال یه دختر بای دوستی از تهرانم 09197572843
شیخی را از احوالات مهاجرت پرسیدند، بگفت : هم چون شب اول قبر ماند و هرکسیرا بسته به سنگینی نامه ی اعمالش حکمی دگر است. لیک اهل سلوک فرموده اند که هفت مرحله دارد و مرتبت هرکدام را ندانی مگراز آن مرحله به سلامت بیرون آیی و اگر مرد راه نباشی به خوان هفتم نرسی.
اول) نیت: آن لحظه است که مهاجر به ستوه می آید و عزم هجرت می کند. ازاین نقطه فرد از خاک خود کنده شده است و ولوله ی عزیمت در جانش افتاده وبه جرگه ی مهاجرین پیوسته است. از مناسک این مرحله سعی بین صفا و مروه ودویدن به دنبال وکیل و انتظار در صف طویل درب سفارت و دارالترجمه و آزمونآیلتس و تافل و نوافل و ال و بل است و این خود اول قدم است.
دوم) استجابت: زمانی است که صبر مسافر به بار می نشیند و مهر ویزای بلادخارجه بر پاسپورت وی کوبانده می شود. مهاجر در این مرحله خود راپیروزترین مردمان جهان می داند و هموطنانش را به چشم کور و کچل هایی میبیند که در باتلاق بی فرهنگی و ترافیک و فقر فرو می روند و به خود افتخارمی کند که به زیرکی و رندی از این جهنم جهیده است.
سوم) عزیمت: مرحله ی گذاشتن تمام وابستگی ها از خانه و زندگی و متعلقین ومتعلقات و دوستان و اقوام است. برخی این مرحله را به مرگ تعبیر کنند. باهجوم خاطرات و دلبستگی ها اندک اندک ترس و تردید در مهاجر فزونی می گیرد. سرانجام وی زندگی اش را در چمدانی جمع می کند و پس از گذشتن از زیر آیینهو قران به سمت ناشناخته ها رهسپار می شود.
چهارم) شعف: مهاجر چون در بلاد کفر فرو می آید خود را در بهشتی می یابدسبز و تمیز و منظم، مردمانش خندان و جوی های شراب روان و لعبتکان نیمهعریان و مو طلایی شادان از کنار وی عبور می کنند. مردان مسلمان را در اینمرحله شعف دو برابر نسوان است و غالباً هنوز عرق راه از چهره بر نگرفتهبر در عرق فروشی و نایت کلاب و بار و دیسکو و استریپ کلاب صف می بندند تاسیر و سلوک عرفانی خویش آغاز نمایند.
پنجم) بحران هویت: مهاجر تلاش می کند هویت گذشته اش را فراموش کرده و درجامعه ی جدید ذوب شود. وی ناگهان از "کلثوم جوراب آبادی سنگ سری اصل"تبدیل به "کاترینا ماریا سانتا کروز" می شود. اگر از جماعت نسوان باشد دراین مرحله بطور حتم موههای خود را بلوند می کند و با پوست سیاه سوخته وابرو پاچه بزی و کله ی طلایی زهره ی هر بیننده ای را می برد. در اینمرتبه از سلوک دامن های کوتاه و پوشیدن لباس های آلاپلنگی و استفاده مکرراز کلمات اوه مای گاد و اوه شیت از اوجب واجبات می باشد.
ششم) غربت: در این مرحله مهاجراندک اندک متوجه می شود که در دیار جدیدغربیه است و به احتمال قوی غریبه هم باقی خواهد ماند و خودش هم چیزی شبیههمان مردم کور کچلی است که از آنها فرار کرده است و هیچ سنخیتی با اینمردم خونسرد و مامانی و قد بلند ندارد. جلوی آینه می ایستد و ناگهان میبیند که یک شرقی کوتوله و احساساتی و قانون گریز و سیاه سوخته است و باموههای طلایی اش نه تنها شبیه نیکول کیدمن نشده بلکه شبیه هویج شده است. در اینجا مهاجر ناگهان دچار نوستالژی شدید برای کشک بادمجان و دلمه ودیزی با نان سنگک می شود و به یاد بوی ترمه ی خانوم بزرگ و قلیون و مزهانار دون کرده و صدای نون خشکی می افتد و دیدگانش از اشک تر می شود.
مریدان پرسیدند: هفتمین مرتبت چیست؟
نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت:
هفتم را هر کس خودش مینویسد!
در سال ۲۰۳ و به قولي ۲۰۲ هجري قمري كه حضرت رضا(ع) در طوس به شهادت رسيدند بدن مطهر آن امام همام را در باغ حميد بن قحطبه و در كنار قبر هارون خليفه عباسي به خاك سپردند و نخستين بناي حرم مطهر همان بقعه هارون الرشيد است كه بعدها حرم را روي ديوارهاي قديمي آن بنا نهادند و از آن به بعد طوس به مشهد الرضا تغيير نام يافت.
* در سال ۴۰۰ هجري قمري به دستور سلطان محمود غزنوي بناي بقعه و حرم تجديد بنا و منارهاي بر آن افزوده شد و پس از آن در زمانهاي مختلف اقداماتي به مرور صورت گرفته است.
* سنگ مرقد نخستين كه براي مشخص كردن مدفن امام بر زمين نصب شده، سنگ بناي ساخت ضريح هم بوده است. آنچه مسلم است تا قرن هشتم هجري قمري ضريحي بر مضجع شريف نصب نبوده است.
* در ابتدا حرم مطهر به صورت بنايي ساده، با مصالح ويژه آن دوران بنا شده بود، چنانكه بقعه مطهر تنها يك در ورودي ساده در پيش روي مبارك داشت و داراي تزئيناتي مختصر به سبك آن زمان بود.
* مشهور است كه از زمان صفويان گذاشتن ضريح بر مرقد امام مرسوم شده است و برخي احتمال دادند كه ساخت ضريح از عصر تيموريان متداول شده است.
* ضريح اول، ضريحي چوبي بوده، با تسمههاي فلزي و پوششي از صفحات طلا و نقره. اين ضريح در زمان شاه طهماسب صفوي يعني سال ۹۵۷ هجري قمري ساخته و بر روي صندوق چوبي مضجع منور نصب ميشود. در سال ۱۳۱۱ همزمان با تعويض صندوق به دليل فرسودگي پايهها ضريح برچيده شده، پوشش طلا و نقره و جواهرات آن از چوبها جدا و به خزانه آستان قدس منتقل ميشود.
* ضريح دوم، ضريحي بوده فولادي مرصع، معروف به ضريح نگين نشان. اين ضريح در سال ۱۱۶۰ به دستور شاهرخ فرزند رضا قلي ميرزا نوه نادرشاه ساخته و به وقف بر فراز مرقد شريف نصب ميشود.
ضريح فولادي يا ضريح نگين نشان سقف نداشته، پنجرهها و شبكههاي چهار طرف آن داراي گوي و ماسورههايي بوده است كه با نگينهاي كوچك ياقوت و زمرد تزيين يافته و تعداد آنها به دو هزار عدد مي رسيده است.
به دليل وضعيت ويژه اين ضريح ذيلا به عين كتيبه آن اشاره ميشود. نياز رحمت ايزد مستعان، و تراب اقدام زوار اين آستان ملك پاسبان، سبط سلطان نادر شاه الحسيني الموسوي الصفوي، بهادرخان به وقف و نصب اين ضريح و قبههاي مرصع چهار گوشه ضريح مقدس مبارك موفق گرديد. ( سنه ۱۱۶۰قمري)
* در زمان توليت ميرزا سعيدخان براي مصون ماندن نذورات داخل ضريح دوم ، شبكه و پوشش طلايي روي ضريح منور قرار ميگيرد، و بدين ترتيب سقف آن پوشش مييابد. اين ضريح به دليل وقف دايمي بودن تا قبل از شروع عمليات جايگزيني و نصب اخير ضريح مطهر جديد يعني پنجمين ضريح بر مضجع شريف و زير ضريح پيشين قرار داشت. ضمن عمليات اخير محل نصب اين ضريح تغيير يافت و به قسمت تحتاني حرم مطهر منتقل شد.
* در عصر پادشاهي فتحعلي شاه قاجار ضريحي فولادي و ساده به ابعاد (۳&#۲۱۵;۴) و ارتفاع دو متر ساخته و روي ضريح نگين نشان (ضريح دوم) نصب ميشود كه در اصل ضريح سوم محسوب ميشود.
* سقف ضريح سوم با چوبهاي طلاكوب پوشش داشته و در سمت پايين ضريح در كوچك مرصعي قرار داشته است. به دليل كوچكي و غير مناسب بودن اين ضريح پس از مدتي برداشته شده و به جاي آن ضريح چهارم نصب مي شود و اكنون اين ضريح در موزه مركزي آستان قدس رضوي در معرض تماشاي بينندگان قرار دارد.
* ضريح چهارم ضريح ملمع يا ضريح طلا و نقره، معروف به شير و شكر است، اين ضريح در سال ۱۳۳۸ بر روي ضريح نگين نشان يا ضريح دوم نصب مي شود.
* طراحي ضريح چهارم توسط مرحوم استاد حافظيان انجام يافته و تحت نظارت ايشان كار اجرا و قلمزني توسط مرحوم استاد محمد تقي ذوفن اصفهاني انجام گرفت.
* ضريح چهارم داراي ۰۵/۴ متر طول و ۰۶/۳ متر عرض و ۹۰/۳ ارتفاع و ۱۴دهانه به نشان چهارده معصوم بوده است. اضافه بر بهرهبرداري از طلا و نقره و جواهرات .
* پايهها، ستونها، كتيبههاي سيمين با نقشهاي مختلفي در نهايت مهارت قلمزني شده بود. بين هر دو زاويه از پنجرههاي ضريح مقدس يك صفحه بيضي شكل از طلا، كه مجموعا به هيجده عدد ميرسيد و هر يك به وزن تقريبي پنجاه مثقال بود احاديثي درباره فضيلت زيارت حضرت رضا (ع) به خط حاج شيخ احمد زنجاني معصومي كتيبه نوشته شده است.
* بر روي هر يك از دهانههاي ضريح مقدس، از سمت پيش روي مبارك اسمي از اسماي چهارده معصوم عليهم السلام بر صفحهاي فيروزه نشان از طلا و به خط ثلث و به قلم مرحوم حاج شيخ احمد زنجاني معصومي مكتوب بود. در بالاي صفحات بيضي شكل، كتيبهاي از نقره به طور برجسته، سوره مباركه هل اتي را به قلم همان كاتب در برداشت.
* در چهار گوشه ضريح چهار خوشه انگور به عنوان نمادي از نحوه شهادت حضرت قرار داشت. بالاي كتيبه سوره مباركه يس و بر لب ضريح چهل و چهار برگ از نقره ملمع بين چهل و چهار گلدان ملمع نصب شده بود كه بر روي صفحه مدور و محدب هر يك از آنها اسمي از اسماي حسني الهي به طور برجسته و به خط ثلث و به رنگ سفيد در زمينه لاجوردي مكتوب بود.
* پس از گذشت بيش از چهل سال از نصب ضريح پيشين موجباتي همچون فرسودگي، و سست شدن پايهها و ساختار ضريح و ساييدگي پوشش و روكشهاي نقرهاي و طلايي آن، ساخت و نصب پنجمين ضريح را ضروري مي كرد.
* به دستور مقام معظم توليت آستان قدس رضوي حضرت آيت الله واعظ طبسي، از سال ۱۳۷۲ مطالعات و بررسيهاي مقدماتي ساخت ضريح آغاز شد، و به دنبال آن طرحهاي متعددي از طرف هنرمندان نامي كشور ارايه شد و نهايتا توفيق طراحي ضريح نصيب استاد برجسته نگارگري كشور فرشچيان شد.
* به منظور ساختن آخرين ضريح نخست بر اساس طرح موجود پايهها و ساختار ضريح كه تركيبي از كار آهنگري و نجاري است توسط واحدهاي مربوطه در آستان قدس رضوي در نهايت استحكام انجام گرفت و ساختاري مركب از آهن و فولاد و چوب گردو براي نصب روكشها و پوشش طلا و نقره ساخته شد.
* با آماده شدن طرح استاد فرشچيان كار قلمزني و زرگري و به عبارت ديگر اجراي طرح كه اساس كار ساخت ضريح و صورت پذيري آن است از تاريخ ۱۲ بهمن سال ۱۳۷۵ تحت نظارت عاليه هنري استاد فرشچيان شروع شد و از ميان چند نفر از هنرمندان قلمزن همچنان توفيق كار قلمرني ضريح مطهر، نصيب استاد خدادادزاده اصفهاني شد.
* پس از چهار سال با كار بي وقفه روزانه و بعضا شبانه و همچنين با كار متوسط روزانه شش نفر در كمال ظرافت و امتياز هنري و در نهايت صلابت و استحكام كار قلمزني پايان يافت و ضريح براي حمل و نصب آماده شد. از ويژگيهاي ضريح مطهر جديد، ضخامت پوشش نقرهاي آن است كه حتي بعضا به بيش از سه ميليمتر ميرسد.
* عمليات اجرايي برچيده شدن ضريح پيشين و نصب پنجمين ضريح از شامگاه روز شنبه ۲۱دي ماه سال ۱۳۷۹ پس از مراسم غبارروبي آغاز شد، و با هماهنگي كامل نيروهاي فني - تخصصي مورد نياز به طور متوسط روزانه هفتاد نفر در سازماني منظم و منسجم با تقسيم كار و تعيين مسووليت هر يك از بخشهاي عملياتي و مديران مربوطه طبق جدول زمانبندي شده، به مدت پنجاه روز جريان خود را طي كرد و كار بناي عشق و كعبه مقصود، و فراز آمدن معبد خورشيد در فضايي معنوي و شورانگيز آغاز شد.
* محدوديت وقف به نصب بودن ضريح و عدم جواز شرعي انتقال آن از يك سو و از طرف ديگر، وجود موانع و مشكلات جدي فني و معماري بر سر راه استحكام سازي پايههاي نصب ضريح جديد موجب شد تا پس از بررسي و مطالعات زياد چاره كار به انتقال ضريح به قسمت زيرين حرم مطهر و نصب محاذي اطراف مضجع شريف ديده شود.
* از جمله اقدامات اساسي ديگري كه همزمان با نصب ضريح مطهر صورت پذيرفت، بتون ريزي و كف سازي و مفروش كردن كف حرم مطهر با سنگهاي مرمر بسيار نفيس همراه با كانال كشي و برقراري سيستم تهويه و هوا دهي زميني و ديواري است، و نيز مرمت آيينه كاريها و كاشيكاريها و كتيبههاي روضه منوره از جمله ديگر اقداماتي بود كه در جريان عمليات نصب ضريح به آن مبادرت شد.
* سنگ پلاك پيشين مضجع، كه مركب از ۱۲ قطعه سنگ بود برداشته شده، به موزه مركزي آستان قدس رضوي انتقال يافت، و به جاي آن سنگ نفيس مرمر يكپارچه به طول
۲۰/۲ و عرض ۱۰/۱ و ارتفاع ۹۰ سانت كه در نهايت جلا و صفا و زيبايي حجاري شده بود نصب شد.
* در اطراف ضريح مطهر به نشانه چهارده معصوم چهارده دهانه به شكل محراب طراحي و اجرا شده است. سير نقشها و جهت قوسهاي آن يكديگر را همراهي و تكميل كرده، و مدار يگانه آنها كه نهايتا به مركز و نقطه واحدي ميرسد، تداعي كننده اصل اصيل عرفاني مشاهده وحدت در كثرت و كثرت در وحدت است و نيز وحدانيت ذات باريتعالي و قائميت و بازگشت پذيري كائنات و ممكنات را به او متجلي ميسازد.
* در هشت لچكي چهار گوش ضريح مطهر، به سبك هنر اصيل ايراني، از گل آفتابگردان كه نمادي از شمس الشموس كه يكي از القاب امام رضا عليه السلام است نقشهايي تعبيه شده است. در اطراف ضريح مقدس گلهايي پنج و هشت برگي به نشانه خمسه طيبه و هشتمين امام طراحي و اجرا شده است.
* دو سوره مباركه يس و هل اتي، در بالاي ضريح مطهر به صورت كتيبه دور تا دور ضريح نوشته شده است. طول كتيبه بالايي يعني سوره مباركه يس داراي ۶۶/۱۷ و عرض ۱۸ سانتيمتر و طول كتيبه هل اتي ۷۶/۱۶ و عرض آن ۱۴ سانت است، هر دو كتيبه و ديگر خطوط بيروني و داخلي ضريح مطهر كه مشتمل بر آياتي از كلام الله مجيد و اسماي حسني الهي و نامهاي حجج خداوندي است، در كمال قوت و استحكام توسط خوشنويس نامي استاد موحد نوشته شده است.
* براي اولين بار پوشش داخلي ضريح مطهر، سقف و ديوارهاي آن با نقش و نگارها و كتابت اسماء الهي، با خاتمكاري يه طرز بسيار بديع و زيبا تزيين يافته است. طراحي نقوش داخل ضريح مطهر، توسط استاد فرشچيان انجام يافته، و اجرا و يا خاتمكاري توسط استاد هنرمند كشتي آراي شيرازي و همكارانشان صورت پذيرفته است.
* ضريح مطهر جديد حدود ۱۲ تن وزن داشته، ضخامت پوشش نقرهاي و طلايي آن و اتصال روكشهاي بدون پيچ يكي از ويژگيهاي اين ضريح است. طول ضريح ۷۸/۴ و عرض آن ۳۷/۳و ارتفاع آن با محاسبه سنگ پايه ۹۶/۳ متر است.
* حرم مطهر مجموعهاي است تقريبا مدور، كه مركز آن مضجع منور امام ابوالحسن الرضا عليه السلام قرار دارد. همچنين حرم مطهر كه گنبد درخشان و طلايي برفراز آن قرار دارد، تقريبا در مركز بناهاي آستان مقدس واقع شده، و از نقطه نظر معماري و هنري بسيار بديع و استوار، و زيبا و دل انگيز است.
* حرم پاك امام، اضافه بر جلال معنوي و جذبه روحاني، و زيبايي و شكوه معماري، مزين به برخي از نفايس و مآثر ارزشمند است، تعدادي از هداياي بزرگان و حكمرانان گذشته، در قابهايي تعبيه شده، در مكانهايي از حرم مطهر، در برابر ديد زائران قرار دارد.
اين جواهرات و نفايس كه در هشت قاب چيده شده، شامل ۱۰۴ قلم اشياي مختلف است. قديميترين آنها سليمانيههايي است، با دور نقره، مربوط به ۵۵۰ سال قبل، و ديگر شمشيري جواهر نشان و خنجر الماس نشان، و مرواريد و تسبيح و انگشترهايي از الماس و برليان درشت.
* گنبد حرم از آجر ساخته شده، و سپس روي آن را با الواح مسي، كه روكشي از طلا دارد پوشاندهاند، تذهيب اين گنبد براي آخرين بار در سال ۱۰۱۰ تا ۱۰۱۶، در زمان شاه عباس صورت گرفته و به طوري كه از گفتههاي محققان بر ميآيد، رويه و سطح اين گنبد پيش از آن كاشيكاري بوده است.
- شعرهای من شعرهای مدیروبسایت)
- ازیادرفته ها دلنوشته-نکات ریزواحساسی که درزندگی روزانه بادچارشدن به روزمرگی آنهارافراموش کرده ایم
- کاریکلماتور
- روانشناسی **تست های خودشناسی-وشناخت دیگران
- حرفهای دلتنگی ** متن های زیبا-دست نوشته ها
- دینی .مذهبی .اعتقادی ** تصاویرکمیاب ازقبورپیامبران پیشین -حقایق تاریخی دین ومذهب
- شعرهایی باعنوانهای خاص ** شعر هایی برای افرادخاص-شعرطنزوفکاهی-اشعارکوچه بازاری-
- اشعارشاعران معاصر **گزیده هایی ازشاعران معاصر
برای گفتن من
صفت هامبهم
وفعل هابی مصدر!!
فعلی بایدبی زمان
که دلالت کند به لحظه های باتوبودنم
وقتی تونیستی
اندوهم وصف نشدنیست!؟
هیچ مکانی ظرفیت دلتنگیم راندارد!
ظرف زمان ازبودنت خالیست!
عمق فاجعه ازنهادم پیداست!!
وقتی درضمیرم تنهاتورامی خواهم
بدون هیچ ابهامی
ساده بگویم
دوستت دارم
مخاطب زبان نفهم من!!
اگرحیوانات فست فودبخورند چی میشه؟
نوشته هــــــــایـــم را که می خــــــوانیـــــ
دلخــــــــوش نبــــــــاش از اینـــــکــه
مخــــاطبـــــــــمـ تویـــــــــی...!
زیــــــــــاد شدن نوشته هـــــــــــای من یعنــــــــــی:
بی حـــــــــدی نامــــــردی هــــــای تـــــــــو....!!!
آدمی که دوستت دارد
خیلی زود برایت عادی می شود...
حرف هایش، دوستت دارم هایش...
و تو خیلی زود کلافه می شوی
... از بهانه هایش، اشک هایش، توقع هایش..
.
و چون تصور می کنی که همیشه هست، همیشه دوستت دارد؛
هیچوقت نگاهش نمی کنی...
نگرانش نمی شوی...
برای از دست دادنش نمی ترسی...
او همیشه هست
اما
او هم آدم است...
روزی که کارد به استخوانش برسد
کوله بار اندوهش را برمی دارد
و بی سر و صدا می رود...
حسی به من می گوید...
آن روز، بی اراده صدایش می زنی!
اما؟!
جوابی نمی آید...
فقط !!
برایت
جای پایش می ماند..
رابطــــــــــه دو طرفــــــــه
دوست داشتنی ترین رابطه ها،رابطه هایی که دو طرفه اند . . .!
یعنی . . .
هر دو میکوشند برای ادامه دارشدنش . . .!
هر دو خطر می کنن . . .!
هر دو وقت میذارن . . .!
هر دو هزینه می کنن . .
هر دو برای یک لحظه بیشتر ، درکنار هم بودن . . .
با زمان هم می جنگن . . .
توضیحاتکتاب :
انسان همان موجودی است که میلیارد ها رمز و راز وجودش از آغاز تاریخ تا کنون ذهن اندیشمندان و عالمان را به خود مشغول داشته و خواهد داشت. دانشمندان ومتفکران در این سالیان دراز هر کدام به نوبه ی خود به عجایب این خلقت پیچیده و شگفت انگیز پی برده اند اما این نظرات گوناگون هر کدام به فراخورموضوع خود و دانش مطرح کننده اش نکات مثبت و منفی منحصر بفردی دارند. البته در طول تاریخ همواره این بخش های مثبت نظرات بوده اند که زمینه بلوغ و رشدفزاینده تر را نوید میدادند.
بر همین اساس ، کتاب قدرت در درون ماست بیان کننده نظرات و پیشنهادات شخصی است که با کند و کاو خویش و عمل به یافته های این تلاش توانسته است پاره ای از مشکلات خود را رفع نماید.
به قـــولِ بابام
ديکتـاتـور اون بچّه ي دو ساله ست که بيست نـفر مجبورند به خاطــر اون کـارتون نگاه کنند
به قـــولِ داییم،
اگه خر اعتماد به نفس بعضی ها رو داشت الان سلطان جنگل بود...
به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی ،
تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم.محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا . . .
به قـــولِ مارتین لوتر کینگ،
گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است...!
به قـــولِ مایکل اسکوفیلد
همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.
به قـــولِ خسرو گلسرخی:
بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بی عرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم...!
به قـــولِ زنده یادحسین پناهی
تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت
زوووووووو.....
تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود
به قـــولِ چارلی چاپلین
آموختهام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید؛ پس چهچیز باعث شد که من بیندیشم میتوانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.
به قـــولِ چارلی چاپلین
شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز...!
به قـــولِ حسین پناهي
قطعا روزی صدایم را خواهی شنید... روزی که نه صدا اهمیت دارد نه روز..
به قـــول ارنستو چه گوارا
دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند...
اما هیچ کس فکر نکرد که شاید...
یک گل کاشته باشم...!
به قـــولِ حسین پناهی
این آینده ,کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟
به قـــولِ والت ویتمن
زندگی به من آموخت؛ بودن با كسانی كه دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است.
به قـــولِ ژان پل سارتر
از همه اندوهگین تر شخصی است كه از همه بیشتر می خندد!
به قـــولِ برتراند راسل
مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند، در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند
عروسک کوکی
بیش از اینها، آه، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی
در خطی موهوم، بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده، اما کور، اما کر
میتوان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه
” دوست میدارم “
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیله ی قهرش
دکمه ی بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
میتوان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی مانده ی یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
میتوان باصورتک ها رخنه ی دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
” آه، من بسیار خوشبختم “
الماس های آگاهی
باخواندن این کتاب مشکلات زندگی رافراموش کرده وبه آرامش
واقعی خواهیدرسید.
توضیحات : اوشو، عارف، فیلسوف و آموزگار روحانی هندی که به نامهای ( راجنیش چاندرا جاین ) و ( باگوان شری راجنیش ) معروف بود. وی متولد ۱۱ دسامبر ۱۹۳۱ میلادی در روستای کرچوادا از توابع مدهیا برادش هند بود. اوشو در تاریخ ۱۹ ژانویه ۱۹۹۰ میلادی در پونا (هند) درگذشت. کتاب الماس های آگاهی ، مجموعه ای ۸۰۸ قطعه از سخنان این عارف بزرگ است .
خواندن این کتاب جالب ممکن است زندگی شمارادرجهت موفقیت تغییردهد
حداقل تغییری که ممکن است درشماایجادکند نگرش شمارابه زندگی وجهان هستی تغییر خواهدداد
برای اینکه دوستت داشته باشم و به تو احترام بگذارم، مجبور نیستم با تو هم عقیده باشم.
کسی که در برابر خداوند زانو می زند، میتواند در برابر هر کسی ایستادگی کند.
گفتن خداحافظ به کسی که نمی خواهید بگذارید برود واقعاً دردناک است، اما حتی دردناک تر این است که از کسی که هیچگاه قصد ماندن نداشته بخواهید بماند.
دوست داشتن به معنی عذر خواهی نیست، بلکه به معنای اجتناب از کارهایی است که شما را مجبور به عذر خواهی میکند.
جایی نمانید که مجبور باشند شما را تحمل کنند، جایی بروید که بودنتان را جشن بگیرند!
اگر کسی با شما مشکل دارد، یادتان باشد که آن مشکل اوست، نه شما … انرژی خود را تسلیم منفی گرایی نکنید… ارزش شما خیلی بیشتر از آن است…
رها کردن کسی که برای شما ساخته نشده یعنی رسیدن به این درک که برخی آدم ها بخشی از سرگذشتتان هستند، نه بخشی از سرنوشتتان.
کلید یک رابطه موفق: دوستی، آزادی، صداقت، اعتماد، درک و گفتگو.
انسان موفق کسی است که در انتها پیروز شود نه در ابتدا.
برای زندانی بودن لازم نیست شخصی پشت میله ها باشد، انسانها میتوانند زندانی و یا "برده" عقاید و اندیشه های خود باشند.
وقتی زندگی یک صد دلیل برای گریستن به شما نشان می دهد، به زندگی نشان دهید که یک هزار دلیل برای لبخند زدن وجود دارد!
کسانی که زندگی خود را وقف بدست آورن منافع مادی و ثروت کرده اند به شما خواهند گفت که احساس خوشبختی را در اموال خود نمی یابند. خوشبختی هرگز انعکاس ثروتهای مادی یک شخص نیست، بلکه انعکاس ثروتهای معنوی و احساسی او است.
از نشانه های ذهن فرهیخته آن است که در عین مخالفت با عقیده ای، به آن احترام بگذارد.
همه افراد به عنوان یک انسان قابل احترامند اما از هیچکس نباید بت ساخته شود.
خدا می داند چه کسی به زندگی شما تعلق دارد و چه کسی ندارد. اعتماد کنید و بگذرید. هر که قرار باشد بماند، همیشه خواهد ماند.
وقتی کسی با شما مانند یک گزینه رفتار می کند، با خارج کردن خودتان از معادله به او کمک کنید تا انتخاب هایش را محدود کند. به همین سادگی است.
گله نکنید که چرا فلانی با شما درست رفتار نمی کند. اگر میدانید لیاقتتان بیشتر است، چرا با او رابطه دارید؟
ارزشمند ترین ثروتی یک مرد می تواند در این دنیا مالک آن باشد، قلب یک زن است.
سخن گفتن با خدا مانند صحبت کردن با یک دوست پشت تلفن است... ممکن است او را در طرف دیگر نبینیم، اما می دانیم که دارد گوش می دهد...
همه کسانی که به زندگی شما وارد می شوند، دلیلی دارد.
یا شما به آن ها برای تغییر زندگیتان نیاز دارید، یا خود کسی هستید که زندگی آن ها را تغییر خواهد داد.
مشکل فکرهای بسته این است که دهانشان پیوسته باز است.
گدای عشق نباشید، بخشنده عشق باشید، انسان های زیبا همیشه خوب نیستند، اما انسان های خوب همیشه زیبایند.
کلمات، قدرت آزار دادن شما را ندارند، مگر اینکه گوینده آن برایتان بسیار عزیز باشد.
اگر قول دادید، به آن عمل کنید.
اگر عشقی دارید، قدرش را بدانید..
اگر گفتید تماس می گیرید، این کار را بکنید.
اگر کسی به شما اعتماد کرد، به آن احترام بگذارید.
اگر اشتباهی مرتکب شدید، عذرخواهی کنید.
اینکه در گذشته چه کسی بودید اهمیتی ندارد، اینکه تبدیل به چه کسی شده اید مهم است.
خوشبخت باشید. همان کسی باشید که می خواهید. اگر دیگران آن را دوست ندارند، بگذارید نداشته باشند. یادتان باشد “خوشبختی یک انتخاب است.” زندگی، راضی نگه داشتن همه نیست.
هرگر از سمت جلو به یک گاو، از سمت عقب به یک اسب و از هیچ سمتی به یک احمق نزدیک نشوید.
بازم همون دوره ی بی سواتی
قربونه اون حرفای عشق لاتی
قربونه اون مخلصتم فداتم
قربونه اون من خاک زیر پاتم
قربونه اون حافظه روی تاقچه
قربونه حسن یوسف تو باغچه
قربونه مردمی که مردم بودن
اهل صفا، اهل تبسم بودن
قربونه اون دوره ی پر دماغی
قربونه اون تصنیف کوچه باغی
قربونه دوره ای که خوشبختی بود
تار سیبیلا چک تضمینی بود
مردای ناب و اهل دل نداره
شهری که بوی کاه گل نداره
بوی خوش کباب و نون سنگک
عطر اقاقیا و یاس و پیچک
بوی خیاره تازه توی ایوون
تو سفره ای پر از پنیر و ریحوون
بوی خوش کتاب های کاهی
تو امتحان کتبی و شفاهی
قدم زدن تو مرز خواب و رویا
خدا، خدا، خدا، خدا،خدایا
حرفای گریه دار نمی پسندین؟
می خاین یه جک بگم کمی بخندین؟
خوشا به حال اونکه تو محلش
هوای عاشقی زده به کلش
کسی که قلبش اتصالی داره
می دونه عاشقی چه حالی داره
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که می سرایم شعر سپید باری
گفتم : رقیب ، گفتا : کله پا شد
گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
اهل حمامم
پوستم مهتابیست
چشمهایم آبیست
پدرم دلاك است
سر طاسی دارد
لُنگ میاندازد
شامپو مصرف كرد
كلهاش هی كف كرد
و سپس مویش ریخت
و چه اندازه سرش براق است!
حرفهام دلاكیست
هدف من پاكیست
مینشیند لب سكو آرام
یك نفر با احساس
و تصور كرده، خوش پر و پاست!
كودكی را دیدم
میدود در پی صابون و لگن
ای نهان در پسِ دَر
خشك آوردم، خشك!
مشتریهای عزیز
لگن خاصرهتان سالم باد!
رخت ها را نكنید
آبمان بند آمد !
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
حافظ :
اگر آن تـــــــــرک شیرازی بـــــــدست آرد دل ما را
بـه خـال هـندویش بـخشم سمـــــرقند و بـخارا را
صائب تبریزی:
اگر آن تـــــــــــــــــرک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پــا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بـخشد سمرقند و بـــخارا را
شهریار:
اگر آن تـــــــــــــــــــرک شیرازی بدست آرد دل مـــا را
بـه خـال هـــندویـش بـخشم تـمام روح اجــــــــــــزا را
هـر آنکس چیز می بـخشد بسان مـرد مــــــی بـخشد
نه چون صائب که میبخشد سر ودست و تن و پا را
سر و دست و تن و پـا را به خـاک گـور مـــــی بخشند
نـه بر آن تـــرک شیرازی که برده جـمله دلــــــــــــها را
محمد عیادزاده:
اگـر آن تـــــــــــرک شـیرازی بـدست آرد دل مــا را
خوشا بر حـال خوشبـختش، بـدست آورد دنــیا را
نــــــه جـان و روح می بـخشم نـه امـلاک بـخارا را
مگر بـنگاه امــلاکم؟چـه مـعنی دارد ایـن کــــــارا؟
و خـــال هــندویش دیـــــگر نــدارد ارزشـی اصــلاً
کـه بـا جـراحی صـورت عـمل کـردند خـــــال ها را
نـه حـافظ داد املاکی، نـه صـائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت مـــا ها را
ک شعر از سید اشرف
آخ عجب سرماست ....
آخ عج سرماست امشب ای ننه ما که می میریم در هذا السنه
تو نگفتی می کنیم امشب الو تو نگفتی میخوریم امشب پلو
نه پلو دیدم امشب نه چلو سخت افتادیم اندر منگنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
این اطاق ما شده چون زمهریر باد می آید زهر سو چون سفیر
من ز سرما می زنم امشب نفیر می دوم از میسره بر میمنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اغنیا مرغ مسما می خورند با غدا کنیاک و شامپا می خورند
منزل ما جمله سرما می خورند خانه ما بدتر است از گردنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اندرین سرمای سخت شهر ری اغنیا ژیش بخای مست می
ای خداوند کریم فرد و حی داد ما گیر از فلان الطزنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
خانباجی می گفت با آقا جلال یک قران دارم من از مال حلال
می خرم بهر شما امشب زغال حیف افتاد آن قرآن در روزنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
می خورد هر شب جنا مستطاب ماهی و قرقاول و جوجه کبات
ما برای نان جو در انقلاب وای اگر ممتد شود این دامنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
تجم مرغ و روغن و چوب سفید با پیاز و نان گر امشب می رسید
می نمودم اشکنه امشب ترید حیف ممکن نیست پول اشکنه
ما ملت ایران:
ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگبهرنگیم
ما باک نداریم ز دشنام و ملامت
ما میل نداریم به آثار سلامت
گر باده نباشد سر وافور سلامت
از نام گذشتیم همه مایل ننگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگبهرنگیم
گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم
لاغر ز فراق وُکلا همچو هلالیم
یکروز همه قنبر و یکروز بلالیم
شب فکر شرابیم سحر ما لب بنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگبهرنگیم
اسباب ترّقی همه گردید مهیا
پرواز نمودند جوانان به ثریا
گردید روان کشتی علم از تک دریا
ما غرق به دریای جهالت چو نهنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگبهرنگیم
یارب ز چه گردید چنین حال مسلمان
بهر چه گذشتند ز اسلام و ز قرآن
خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن
ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگبهرنگیم
از زهد و تقدس زده صد طعنه به سلمان
داریم جمیعاً هوس حوری و غلمان
نه گبر و نه ترسا نه یهود و نه مسلمان
نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگبهرنگیم
من نمی دانم که چرا می گویند امتحان باید داد
وتقلب نکنید
و چرا هیچ کسی واحد خود پاس نکند.
تقلب زیباست و رساندن عیب نیست
((چشمها را باید شست جور دگر باید دید.))
برگه من چه تفاوت با برگه پاسخ دارد
بیچاره برگه مرا پس بدهید
برگه من سرنوشت فردای من است
اهل تقلب هستم
قبله من کاغذ در جیب من است
من تقلب با تپش قلبم می کنم
وقتی که مراقب به ته سالن است
فرقی بین نمره من با بیست نیست
((چشمها را باید شست جور دگر باید دید))
پشت من دوستم هست
پشت میز دوستم چه خبرهاست
خدا می داند.
در سالن امتحان چه بوی تقلبی می اید
((در دلم چیزی هست))
مثل چرخیدن سر بر کاغذ
مثل یک دید سریع بر پاسخ
انقدر بد خط است
که چشمهایم کور شد.
من عجب جرعت خوبی دارم
که نترسیدم از چشم غره او
وقت دیگر تمام شد
چاره ای جز رفتن نیست
فرقی بین نمره من با بیست نیست
((چشمها را باید شست جور دگر باید دید))
فکاهی جشن عقد و عروسی
ای جوان زن از پی رفع هوسرانی بگیر
لیک دستوری زمن ای مرد ایمانی بگیر
اولا، کن خواستگاری دختر فامیل خویش
چونکه اخلاق و مرامش خوب میدانی بگیر
ثانیا ،کن خواستگاری دختر همسایه را
پس عنان از دست خواهشهای نفسانی بگیر
ثالثا، گر دختر هالو به عالم طالبی
ازبرای تجربه جانا بیابانی بگیر
رابعا،ای مرد دانشمند با فضل و کمال
دختر فهمیده گر خواهی توتهرانی بگیر
دختر یزدی برایت خوب قلیان چاق کند
پسته گر خواهی خوری بسیار،دمغانی بگیر
آش قنوید اگر خواهی قمی کن اختیار
گر که قالی باف میخواهی تو کاشانی بگیر
کته ماهی گرکه میخواهی خوری،روزوشب
رشتی یا مازندرانی را برو انی بگیر
اززنان ساده لوح خواهی اگر،قزوین بود
گرکه میخواهی زن دانا همدانی بگیر
گرکه میخواهی بگیری یک زن زبروزرنگ
یا زسمنان یا زگرگان یا خراسانی بگیر
سبزه و شیرین زبان و با نمک خواهی اگر
دخت کرمانشاه و آبادان و شمرانی بگیر
دخت شیرازی سر پیری تورا حال آورد
با وفا خواهی اگر بشنو تو کرمانی بگیر
گرکه خواهی یکزن حاضر جواب و نا قلا
گرچه میترسم بگویم رو صفاهانی بگیر
گر تمیزوبا هنر خواهی خبردارت کنم
یا برو تبریز یا که دخت زنجانی بگیر
گرکه خواهی یک زن بیدردسر رو صیغه کن
لیک چون آشیخها اورا به پنهانی بگیر
گرقناعت پیشه باشی چهار زن عقدی بس است
ور طمع کاری به صیغه هرچه بتوانی بگیر
الغرض هر دختریرا مینمایی انتخاب
همچو این مجلس برایش جشن اعیانی بگیر
شیروکاکائووشربت و شیرینی و بستنی
پرتقال شهسوار و سیب لبنانی بگیر
پس نگه دار از برای شام جمع دوستان
بهرشان آنگه چلو با برگ سلطانی بگیر
گر که میخواهی نمایی دوستانرا مستفیض
دعوت از آقای قاری در ثنا خوانی بگیر
شاه داماد،گرتومیخواهی دهی انعام ما
پرشیاوزانتیاو آزارو، رو زکمپانی بگیر.
آهنگ کوچ
آسمان ابری نیست
و زمستان هم
دل من اما غمگین است
چشم من اما بارانی
بوی غربت دارد
کوچه ی تنبل پر همهمه مان
بوی هجرت دارد
چمدان خسته ی من
و هوای گریه
مادر کور دم مردن من
قصد هجرت دارم
به کجا باید رفت؟
بروم
بروم
قایقی از رنج بسازم
و بهاری از عشق
بین ما دریایی ست
که نخواهد خشکید
بین ما صحرایی ست
که نخواهد رویاند
من اگر می دانستم
من اگر می دانستم
به کجا باید رفت
چمدانم را می بستم
و از اینجا می رفتم
قصد هجرت دارم
دل من می گوید:
دل به دریا بزنم
و به آن شبه جزیره بروم
میوه ی تازه ی امید بچینم
دل من می گوید:
سر به صحرا بزنم
بروم شهر سپیداران
و سپیدی ها را
ارمغان آورم،آه
چه خیال خامی دارم!نه؟
قصد هجرت دارم
به کجا باید رفت؟
به کجایی که در آن
آسمان ابری باشد
و زمستان هم
دل غمگین اما نه
با توام ای یاور
ای دوست
تو اگر سنگر امنیت من بودی
من هوای رفتن را...
من هراس ماندن را...
....
پیش تو می ماندم
و بیابان ها را
بارور می کردیم
چه خیال خامی دارم!نه؟
بوی هجرت دارد
چمدان خسته ی من
و هوای گریه
مادر کور دم مردن من
قصد هجرت دارم
به کجا باید رفت؟!
طعم ِ خیس ِ اندوه و اتفاق ِ افتاده
یه ... "آه ! ... خداحافظ" ... یه فاجعه ی ساده
خالی شدم از رویا ، حسی منو از من برد
یه سایه شبیه ِ من ، پشت ِ پنجره پژمرد
ای معجزه ی خاموش ، یه حادثه روشن شو
یه لحظه .. فقط یه "آه" ، همجنس ِ شکفتن شو
از روزن ِ این کنج ِ خاکستری ِ پرپر
مشغول ِ تماشای ویرون شدنِ من شو
برگرد ، به برگشتن ، از فاصله دورم کن
یه خاطره با من باش ، یه گریه مرورم کن
از گـُرگـُر ِ بی رحم ِ این تجربه ی من سوز
پرواز ِ رهایی باش ، به ضیافت دیروز
به کوچه که پیوستی ، شهر از تو لبالب شد
لحظه ، آخر ِ لحظه ، شب عاقبت ِ شب شد
آغوش ِ جهان رو به دلشوره شتابان بود
راهی شدنت حرف ِ نقطه چین ِ پایان بود ...
تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ
ساده تر از شبنم رو سفره برگ
مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم
غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم
نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم
بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم
تن خسته از تقویم ، از شب شمردن
با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن
هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم
تو قرق زمستونی ، اندوه باغم
ای دست تو حادثه تو بهت تکرار
وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم
تولدم زادن کدوم افوله
که بودنم حریص مرگ فصوله
خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم
بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم
تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم
با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم
من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب
تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب
ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین
برهنه کن منو از این لباس نفرین
ای اسم تو جواب همه سوالا
از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا
این حریم شبانه ی سـتم گرفته
در این شب خـوف و خاکستر که غـم گرفته
رفیق روزان روشن ِ رهایی من
ستاره ها را صدا بزن
دلـم گرفته
قـامت یاران از تبرداران
اگر شکسته
جنگل جاری رو به بیداری
به گـُل نشسته
رو به بیداری جنگل جاری
جوانه بسته
ستاره سوسو نمی زند اگر چه بر من
رفیق شب های بی کسی ، ای سر به دامن
در این سکوت
سترون ِ سنگر به سنگر
چراغ خورشید واره ی چشم تو روشن
تو فکر یک سـقـفـم
یه سقف بی روزن
یه سقف پا برجا
محکم تر از آهن
سقـفی که تـنـپـوشِ ِ
هـراسِ ما باشه
توسردی شبها
لباس ما باشه
سقفی اندازه ی قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف
با تو از گل
از شب و ستاره میگم
از تو و از خواستن تو
می گم و دوباره میگم
زندگیمو زیر این سقف
با تو اندازه می گیرم
گم میشم تو معنی تو
معنی تازه می گیرم
سقفمون افسوس و افـســوس...
تن ابر آسـمونـه
یه افق یه بی نـهـایـت
کمترین فـاصلمونـه
تو فکر یک سقفم
یه سقف رویایی
سقفی برای ما
حتی مقوایی
تو فکر یک سقفم
یه سقف بی روزن
سقفی برای عشق
برای تو با من
سقفی اندازه ی قلبِ منو تو
واسه لمس تپشِ دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف ، اگه باشه
پُر میشه از گرمیِ تو
لختی پنجره هاشو
می پوشونه دستای تو
زیر این سقف
خوب عطرِخود فراموشی ، بپاشیم
آخر قصه بخوابیم
اول ترانه پا شیم
سقفمون افسوس و افـســوس...
تن ابر آسـمـونـه
یه افق یه بی نـهـایـت
کمترین فـاصلمونـه
.
.
.
تـو فـکـر یـک سـقـفم ...
ساده بودی مثل سایه ؛ مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده ؛ مثل شب گریه عاشق
بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته
پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم
از تو می سرودم
وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من از منو دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم
از تو می سرودم . . .
با توام ، با تو که دستت
دست دنیا ساز رنجه
با توام با تو که بغضت
معنی آواز رنجه
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه
اگه این باغ برهنه
باغ تاراج تگرگه
اگه بی پناهی گل
رنگ بی پناهی ماست
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست
رو تن سخت درختا
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق
مرگ باغ ، مرگ بهار نیست
تو اگر میداستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی
شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر
اگر چه خانه ، خانه نیست
تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ
ساده تر از شبنم رو سفره برگ
مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم
غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم
نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم
بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم
تن خسته از تقویم ، از شب شمردن
با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن
هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم
تو قرق زمستونی ، اندوه باغم
ای دست تو حادثه تو بهت تکرار
وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم
تولدم زادن کدوم افوله
که بودنم حریص مرگ فصوله
خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم
بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم
تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم
با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم
من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب
تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب
ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین
برهنه کن منو از این لباس نفرین
ای اسم تو جواب همه سوالا
از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا
از عذاب جاده خسته
نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن
نکشیده و کشیده
غم سرگردونی هامو
با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود
با تو عاشقانه گفتم
با تنم دردی اگه بود
بی رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق می دونستم
این برام شکسته اما
تو رو عاشق می دونستم
تو تمام
طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ی من
اسم تو هم سفرم بود
من دل شیشه ای هر جا
هر شکستن که شکستم
زیر کوهبار غصه
هر نشستن که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
نیزه ی نم باد شرجی
وسط دشت تابستون
تازیانه های رگبار
توی چله ی زمستون
نتونستن ، نتوستن
کینه ی منو بگیرن
از من خسته ی خسته
شوق رفتنو بگیرن
حالا که رسیدم اینجا
پر قصه برا گفتن
پر نیاز تو برای
آه
کشیدن و شنفتن
تو رو با خودم غریبه
از غمم جدا می بینم
خودمو پر از ترانه
تو رو بی صدا می بینم
کی صدایتو داد به مهتاب ؟
مهتابو کی برد از اینجا ؟
اسمتو کی داد به خورشید ؟
خورشید و کی داد به ابرا ؟
با من رهیده از خود
یک ترانه هم صدا شو
با من از زنجیر این شب
هم صدا شو و رها شو
با من اگه زخم تمام خنجرهاست
با من اگر درد تمامی دنیاست
عشق کوچک من ای ماهی خسته
قلبم اگه قلبی به
وسعت دریاست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
سهم عاشق
گم شدن تو شعر یه آوازه
مرگ عاشق
سفری به شکل یه پروازه
قصه ی بودن من
حدیث برگی در باد
طعم تنهایی من
به تلخی یه فریاد
اگه با من غربت
همه غمزده هاست
اگه هر شکستنم
یه شکست بی صداست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
اگه با من تنت رو تو قاب سنگی دیدی
بعد من شعر منو به آینه ها یاد می دی
اگه با من سکوت یه
تک درخت تنهاست
بعد من خاطره هام ترانه ی عاشق هاست
رفتنم مرثیه ی قدیمی رفتن نیست
رفتنم موندنمه ، حکایت مردن نیست
واسه من گریه نکن
كدوم شاعر ، كدوم عاشق ، كدوم مرذ
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه ی من
توی آغوش معصومانه ی باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خاك داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شكستن من بی صدایی
تو باور می كنی اندوه ماه رو
تو می فهمی سكوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
كه می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریك غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های پاك و مغرور
ببین ، من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت كن از تنهایی من
منو پاكیزه كن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها امیدی
برای قلب من ، این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محكوم محكوم
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی ، اما
مثل شكستن من بی صدایی
آه ای مرد که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای؟
هیچ میدانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
هیچ میدانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم؟
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان تو را جویم به کام
خلوتی میخواهم و آغوش تو
خلوتی میخواهم ولبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده هستی دهم
بستری میخواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای
شب تیره و ره دراز و من حیران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله بی شکیب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من
بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
در بستر سبزه های تر دامان
گویی که لبش به گردنم آویخت
الماس هزار بوسه سوزان
بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
من او شدم ... او خروش دریاها
من بوته وحشی نیازی گرم
او زمزمه نسیم صحراها
من تشنه میان بازوان او
همچون علفی ز شوق روییدم
تا عطر شکوفه های لرزان را
در جام شب شکفته نوشیدم
باران ستاره ریخت بر مویم
از شاخه تکدرخت خاموشی
در بستر سبزه های تر دامان
من ماندم و شعله های آغوشی
می ترسم از این نسیم بی پروا
گر با تنم این چنین در آویزد
ترسم که ز پیکرم میان جمع
عطر علف فشرده برخیزد
در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئی بی پناه می خنديد
شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلی برداشت
سايه ئی روی سايه ئی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ئی لغزيد
بوسه ئی شعله زد ميان دو لب
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پایز بودم
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم
سرتا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر میکنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی کوهستان
یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید
یکشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رویایی
بر موجهای یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریایی
یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو میسوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو میدوزد
از زهره آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره می افروزم
آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می آیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می آیم
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که دردل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
لب سوزان ترا می جوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه بک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن
سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه ؟
یا نیازی که رنگ میگیرد
درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
با نسیمی که میترواد از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان؟
لب من از ترانه میسوزد
سینه ام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
می روم میروم به جایی دور
بوته گر گرفته خورشید
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند ؟
سبزه ها لحظه ای خموش خموش
آنکه یار منست می داند
آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او زیاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازه سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
از من رمیده یی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ی تورا
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق تورا گفت با نگاه
پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ای که ز عشق خواندی
به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آتش خود می فشارمت
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
می کشیدی می کشیدی
آخرین بار آخرین بار
آخرین لحظه ی تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم نشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه هرگز ندانستم ای عشق
چیستی تو
کیستی تو
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
می کشیدی می کشیدی
آخرین بار آخرین بار
آخرین لحظه ی تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم نشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه هرگز ندانستم ای عشق
چیستی تو
کیستی تو
می روم خسته و افسرده وزار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می روم که در آن نقطه ی دور
شست وشویش دهم از رنگ گناه
شست وشویش دهم ازلکه ی عشق
زین همه خواهش بیچا و تباه
می روم تا ز تو دورش سازم
زتو ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد وازشاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
گلپونه ها
گلپونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
گلپونه های وحشی دشت امیدم
وقت جدایی ها گذشته
باران اشکم روی گور دل چکیده
بر خاک سرد و تیره ای پیچیده شبنم
من دیده بر راه شما دادم که شاید
سر بر کشیده از خاکهای تیره ی غم
من مرغک افسرده بر شاخسارم
گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم
می خواهم امشب تا سحرگاهان بخوانم
افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم
گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت
گلپونه ها نامهربانی آتشم زد
گلپونه ها بی هم زبانی آتشم زد
گلپونه ها در باده ها مستی نمانده
وز اشک غم در ساغر هستی نمانده
گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست
هم درد دل شبها به جز فریاد من نیست
گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من
گلپونه ها از زندگانی خسته ام من
دیگر بس است آخر جدایی ها خدا را
سر برکشید از خاکهای تیره ی غم
گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم
ای قصه گویان وفا چشم انتظارم
آه ای پرستوهای ره گم کرده ی دشت
سوی دیار آشنایی ها بکوچید
با من بمانید با من بخوانید
شاید که هستی را زسرگیریم دوباره
آن شور مستی را زسرگیریم دوباره
ار دیگر دلا خطا نکنی
هوس دردبی دوا نکنی
*****
بار دیگر دلا خطا نکنی
با جفا پیشگان وفا نکنی
عهد کردی که خون شوی اما
با دل بی صفا، صفا نکنی
من خوشم با جنون و رسوایی
گر تو زین عالمم جدا نکنی
درد عشق است و مرگ درمانش
هوس در بی دوا نکنی
رفتم از کوی آشنایی ها
تا به نیرنگم آشنا نکنی
تا سحر می توان دمی آسود
گر تو ای دل، خدا خدا نکنی
ای که در... سینه ام قرارت نیست
مشت خود را دوباره وا نکنی
در جواب شعر کوچه فریدون مشیری
بی تو من زنده نمانم...
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟
*
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پای نشستم
گوییا زلزله امد،
گوییا خانه فرو ریخت سر من
*
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل،
به تو هرگز نستیزم
من ویک لحظه جدایی؟
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم.....
تو را مي پرستم
*****
ترا دوست دارم،
ترا دوست دارم
ترا چون بهاران
،چو ذرات باران
تراچون ستاره،
چنان ابر پاره
چو مواج دريا،
چو مستي،چو رويا
چو مبناي پر مي،
چنان ناله ی نی
را دوست دارم،
*****
ترامي پرستم،
ترامي پرستم
تو هستي جواني،
تواي زندگاني
تو اي چون دل ودين،ت
و اي جان شيرين
تواي هم چوپيمان،
مقدس چو پيمان
چه خواهي زعاشق،
كه من بعد خالق
تو را مي پرستم
پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت
پلهای شكسته
***
میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان
دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان
بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در
می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر
منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟
زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست
در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او
پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او
دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر
آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر
می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش
بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش
پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند
یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود
یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش
زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش
مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن
نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست
رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست
غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش
اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است
وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است
پروانه
****
پروانه ، ای از عشق و ناكامی نشانه
ای یادگار عاشقی در این زمانه
در شعله می سوزد پرت پروا نداری
پروای جان در حسرت فردا نداری
سودا مكن جان در بهای آشنایی
دیگر ندارد آشنایی ها بهایی
پروانه ، این دلها دگر درد آشنا نیست
در بزم مستان هم ، دگر درد آشنا نیست
پروانه ، دیگر باده ها مستی ندارد
جز اشك حسرت ، ساغر هستی ندارد
پروا كن از آتش ، كه می سوزد پرت را
یكدم نسیمی می برد خاكسترت را
پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت
پلهای شكسته
***
میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان
دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان
بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در
می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر
منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟
زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست
در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او
پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او
دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر
آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر
می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش
بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش
پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند
یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود
یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش
زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش
مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن
نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست
رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست
غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش
اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است
وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است
تو را من به قدر خدا دوست دارم
****
ترا چون نسیم صبا دوست دارم
ترا چون حدیث وفا دوست دارم
چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما جدا دوست دارم
دلم را کسی جز تو کی می شناسد
ترا،ای به درد آشنا،دوست دارم
چو بیمار جان بر لبم از جدایی
گل بوسه را چون دوا دوست دارم
بلای وجودی،مرا مبتلا کن
زهستی گذشتم،بلا دوست دارم
مگیر از سرم سایه ی شهپرت را
ترا همچو فر هما دوست دارم
به شبهای تاریک و تلخ جدایی
خیال تو را چون دعا دوست دارم
قسم بر دو چشمان غم ریز مستت
تو را من به قدر خدا دوست دارم
شهرزاد قصه گو
***
مرا در سینه پنهان كن ،
رهم ده در دل پر مهر و احساست
مرا مگذار تنها ، ای دلیل راه امیدم ،
بهشتم ، آسمانم ، شعر جاویدم
****
مرا بگذار تا زنجیری زندان غم باشم ،
برایت قصه ها خوانم ،
بپایت شعر ها ریزم .
مرا بگذار تا مستانه در پای تو آویزم
****
مرا در دیده پنهان كن
كه شبها تا سحر رویای آن چشم سیه گردم
مرا مگذار تا دور از تو ای هستی ، تبه گردم
****
ز پایم بند دل مگشا ،
مرا بگذار تا كاخی برایت از وفا سازم
ترا از آرزوهایت جدا سازم ،
ترا با كعبه ی دل آشنا سازم
****
بیا با من ، بیا تا در میان موج دریا ها ،
میان گردباد سخت صحرا ها
كنار بركه های غرق نیلوفر ،
تهی از یاد فرداها
ز جام چشمهای تو می ناب نگه نوشم ،
****
منم آن مرغك وحشی ،
قفس مگشا .
ز پایم بند دل را بر مدار ، ای آشنای من
مرا بگذار تا عمری اسیر ارزو باشم ، سراپا گفتگو باشم ،
شه من ، شهرزاد قصه گو باشم
****
مران از سینه یادم را
مرا از كف مده آسان
منه امید جاویدم
بلوح عشق من پایان . . .
تو را قسم به حقیقت...
**
ترا قسم به حقیقت ترا قسم به وفا
ترا قسم به محبت ترا قسم به صفا
ترا به میکده ها و ترا به مستی می
ترا به زمزمه ی جویبارو ناله ی نی
ترا به چشم سیاهی که مستی اموزد
ترا به اتش اهی که خانمان سوزد
ترا قسم به دل و آرزو به رسوائی
ترا به شعله ی عشق و ترا به شیدائی
ترا قسم به حریم مقدس مستی
ترا به شور جوانی ترا به این هستی
ترا به گردش چشمی که گفتگودارد
ترا به سینه ی تنگی که آرزو دارد
ترا به قصه ی لیلا و غصه ی مجنون
ترا به لاله ی صحرا نشسته اندر خون
ترا به مریم خاموش و سوسن غمگین
ترا به حسرت فر هاد ها و ناله ی شیرین
ترا به شمع شب افروز جمع سر مستان
ترا به قطره ی اشک چکیده در هجران
ترا قسم به غم عشق و آشنائیها
دل چو شیشه ی من مشکن ا ز جدائیها
آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب
چون نشئه ی شراب دود در میان پوست
یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان
دل میبرد ببانگ خوش آهنگ:دوست دوست
در باور منی
در خاطر منی
هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند
کز تند بادها
با دست هردرخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد
رقصنده در هواست
و آن روزها که در کف این آبی بلند
خورشید نیمروز
چون سکه ی طلاست
تنها تویی
تویی تو که روشنگر منی
در خاطر منی
ای خدا!ای رازدار بندگان شرمگینت
ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا!ای همنوای ناله ی پروردگانت
زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی
اشک می غلتد به مژگانم ز شرم رو سیاهی
ای پناه بی پناهان !مو سپید روسیاهم
بردر بخشایشت اشک پشیمانی فشانم
تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم
وای بر من با جهانی شرمساری کی توانم
تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟
با چنین شرمندگیها کی ز دست من بر آید
تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی؟
ای بسا شب خواب نوشین گرم می غلتد به چشمم
خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها
پیکر آلوده ام را خواب شیرین می رباید
روح من در جستجویت میپرد تا بیکرانها
بر تن آلوده منگر روح پاکم را نظر کن
دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها
من به تو رو کرده ام بر آستانت سرنهادم
دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها
مهربانا!با دلی شکسته رو سوی تو کردم
رو کجا آرم اگر از درگهت گویی جوابم؟
بیکسم در سایه ی مهر تو میجویم پناهی
از کجا یابم خدایی گر بکویت ره نیابم؟
ای خدا!ای رازدار بندگان شرمگینت
ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی
ای خدا!ای همنوای ناله ی پروردگانت
زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوایاایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخوش که صوفی ام الخباثش خواند
اشهی لنل و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ بخود نپوشید این خرقه ی می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را