ای دل غمگین من
گریه کن
غم هایت را بیرون بریز
دنیا دنیای نامردی ست
ای عشقم تو را به خدا امانت داده ام
می دانم همیشه سلامت خواهی ماند
و هیچ گزندی به تو نمی رسد
چون او مهربان است
نمی دانم تو را در کدامین جهان جستجو کنم
دلم برایت تنگ شده
برای با تو بودن
با تو خندیدن
چه زیباست کسی را دوست داشتن
با او عشق را ساختن
چه زیباست برای کسی سرودن
او را بعد از خدا ستودن
نفرین به تو ای غریبه
به تو که روزی اشنا ترین لحظه هایم بودی!
سکوت خسته و قلب شکسته ام را ببین با من چه کردی؟
ایا تاوان عاشق شدن و عاشق بودن این است؟!
شب آمد باز هم بیدار هستی
سراسر عمر در پیکار هستی
همیشه معترض بر دار رفته
دل من از چه رو بردار هستی
بیا بشین كنارم ، تویی دار و ندارم
واسه بودن با تو ، ببین چه بی قرارم
منم ، اسیر چشمات ، تویی عشق و نگارم
بی تو فصل خزون و ، با تو مثل بهارم
دیشب خواب تورو دیدم
خواب دیدم برگشتی بهم زنگ زدی
گفتی هنوز دوستم داری
مثل اون روز باهم گریه کردیم
ببار که چتری بر روی دلم نخواهم گرفت
ببار که شاید اندکی از داغ این دل سوخته بکاهی
ببار که ویرانه دل من سقفی ندارد
که از قطرات سردت ایمن باشد
این روزهــا زیــاد ساکت شده ام
نمی دانم چرا حرف هایم
به جای گلــو ..
از چشمــانم بیرون می آیــد
اصلا مهم نیست تو چند ساله باشی
من هم سن سال تو هستم
مهم نیست خانه ات کجا باشد
برا ی یافتنت کافی است چشم هایم را ببندم
آن روز که همدیگر را یافتیم
یافتنمان هنر نبود
هنر این است
همدیگر را گم نکنیم
تمام احساس من خلاصه ای ست
از مهربانی هایت که هوای عشق تو را دارد
راز نگاه تو را دارد ، مثل چشمه ای زلال در قلبم می جوشد
و در احساس تو جاری می شود
پاهایت را بگذار اینجا…
درست روی قلبم…
ببخش مرا …
چیز دیگری نداشتم که فرش قدومت کنم …
گریه کردم اشک بر داغ دلم مرهم نشد
ناله کردم ذره ای از دردهایم کم نشد
در گلستان بوی گل بسیار بوییدم ولی
از هزاران گل گلی همچون شما پیدا نشد
در خلوت من نگاه سبزت جاری ست
این قسمت بی تو بودنم اجباری ست
افسوس نمی شود کنارت باشم
بی تو هر ثانیه و لحظه من تکراریست
تو راحت
فراموش می کنی
باز دل می بری
باز دل می بازی
تو کیستی که من این گونه
بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو
دیگه سراغمو نگیر ، که از تو هم بدم میاد
دلم یه چند روزیه که ، مرگ نگاهتو میخواد
تازگیا حس میکنم ، مال غریبه ها شدی
بهتره که یادم بره ، شور یه عشق بی خودی
و حدس می زنم شبی مرا جواب ميكنی
و قصر كوچك دل مرا خراب ميكنی
سر قرار عاشقی هميشه دير كرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب ميكنی
شب سردی ست و هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی من دلبر بارانی م
اشعاردکترعلی شریعتی
روزی از روزها
شبی از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می خواهم هرچه بیشتر بروم
من هر لحظه ، هماره
شب و روز
همه وقت و همه جا
صدای این بارش ها و ریزش های پیوسته را
مهراوه ی من
من از گفتار زشتی که بر زبان رفته است ، بیمی ندارم
من از کردار بدی که از من سر زند ، نمی هراسم
من پس از هر خطا ، همچون پس از هر ثواب
هر لحظه حرفی از اعماق مجهول درون ما می جوشد
و همچون زبانه های آتش آتشفشانی
از سینه جَستن می کند و از حلقوم بالا می آید
تا از دهانه آتشفشان
هر لحظه حرفی در ما زاده می شود .
هر لحظه دردی سر بر می دارد
و هر لحظه نیازی
از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند.
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزادباش
و آن گاه خود را کلمهای مییابی که معنایت منم
و مرا صدفی که مرواریدم تویی
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینهای که دلم تویی
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم …
پوپکم، پوپک شیرین سخنم!
این همه غافل
افسانهاى خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خوردهاى از عشوه نسیم
خشمى که خفته در پس هر زهر خندهاى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى
اشعارفریدون مشیری
هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
مرغ دريا بادبان هاي بلندش را
در مسير باد مي افراشت
سينه مي سائيد بر موج هوا
آنگونه خوش، زيبا
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين، ببين كه دختر خورشيد ،صبحگاه
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
ساحل در انتظار كسي بود
تا پاسخي بگويد، فرياد آب را
با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين
سر زير پر كشيدم و رفتم
نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است
نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست
به چشمانت بگو بسپار ما را
به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست
به دريا شكوه بردم از شب دشت
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش
سري ميزد به سنگ و باز مي گشت
در اين جهان لا يتناهي
آيا، به بيگناهي ماهي
بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه بر آرم
لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائی دريا
از مهر، می ستود
در چشم من، وليكن
سر از دريا برون آورد خورشيد
چو گل، بر سينه دريا، درخشيد
شراری داشت، بر شعر من آويخت
فروغی داشت، بر روی تو بخشيد !
ای عشق، شكسته ايم، مشكن ما را
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بينيم
ای دوست مبين به چشم دشمن ما را
باران، قصيده واري
غمناك
آغاز كرده بود
مي خواند و باز مي خواند
چگونه ماهی خود را به آب می سپرد
به دست موج خيالت سپرده ام جان را
فضای ياد تو، در ذهن من، چو دريائی است
نشسته ماه بر گردونه عا
به گردون مي رود فرياد امواج
چراغی داشتم، كردند خاموش
خروشی داشتم، كردند ج تاراج
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز می کشد فریاد
در کنار تو می گذشت ای کاش
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو
در همه عالم كسی به ياد ندارد
نغمه سرايی كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ی عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
اشعارسهراب سپهری
شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال
خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود
منم زیبا…
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن
هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
دود مي خيزد ز خلوتگاه من
کس خبر کي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کي به پايان مي رسد افسانه ام؟
دير زماني است روي شاخه ي اين بيد
مرغي بنشسته کو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايي رنگي
چون من در اين ديار تنها تنهاست
آفتاب است و بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت
زندگي بال و پري دارد
با و سعت مرگ
پرشي دارد
به اندازه ي عشق
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهيها ، روشني ، من ، گل ، آب
زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است که در خواب پلي مي پيچد
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دلهاست
اشعاردکترافشین یدالهی
شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال
خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود
منم زیبا…
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن
هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
دود مي خيزد ز خلوتگاه من
کس خبر کي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کي به پايان مي رسد افسانه ام؟
دير زماني است روي شاخه ي اين بيد
مرغي بنشسته کو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايي رنگي
چون من در اين ديار تنها تنهاست
آفتاب است و بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت
زندگي بال و پري دارد
با و سعت مرگ
پرشي دارد
به اندازه ي عشق
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهيها ، روشني ، من ، گل ، آب
زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است که در خواب پلي مي پيچد
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دلهاست
اشعارسیمین بهبهانی
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غمانگیز ماه وسال منی
ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر، زآنکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم
که مرا هیچ دوست می داری؟
گونه ام گرم شد ز سرخی شرم
شاد و سر مست گفتمت آری
اشعارحمیدمصدق
تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیده من ابر بود و باران بود
چرا نمی گویند که آن کشیده سر از شرق
آن بلند اندام سیاه جامه به تن
دلبرِ دلیرزشاهراه کدامین دیارمی آید
و نور صبح طراوت بر این شب تاریک چه وقت می تابد؟
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
اشعاراحمدشاملو
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود
زار و زار گریه می کردن پریا
نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید
مرگ آنگاه پاتابه همى گشود که خروسِ سحرگهى
بانگى همه از بلور سر مىداد
گوش به بانگِ خروسان در سپيدهدم
هم از لحظهاى تردِ ميلادِ خويش.
ديری با من سخن به درشتی گفته ايد
خود آيا تابتان هست كه پاسخی درخور بشنويد؟
رنج از پيچيدگی می بريد
از ابهام و
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.
آينهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و كمانگشاده پل
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخهها را از ريشه جدايی نبود
و بادِ سخنچين
آنگاه بانویِ پرغرورِ عشقِ خود را ديدم
در آستانهیِ پُر نيلوفر،
که به آسمانِ بارانی میانديشيد
هرگز از مرگ نهراسيدهام
گرچه دستانش از ابتذال شكننده تر بود.
هراس من باري همه از مردن در سرزمينيست
كه مزد گوركن
اشعار همامیرافشار
یادته ٬ یادته ٬ روزای آخر یادته
اون روزا یادته ٬ گلای پر پر یادته
چه دل تنگم برای تو ٬ برای چشم غمگینت
برای بیقراری هات ٬ حسادت های شیرینت
بگو یادت نرفته ٬ منو یادت نرفته ٬ یادته
یادته چه حالی داشتم ٬ یادته
لحظه ی دیدنت آروم نداشتم ٬ یادته
چه روزا و چه شب هایی که با یاد تو سر کردم
تو بودی همسفر با من
نگو بی تو سفر کردم
بگو بگو بگو که هنوز یادته
یادته ٬ روزای آخر یادته
اون روزا یادته ٬ گلای پر پر یادته
تو هم شبهای بی من بگو خوابت نرفته
هنوز یادت نرفته ٬ منو یادت نرفته
یادته ٬ یادته ٬ یادته ٬ یادته
یادته ٬ یادته ٬ یادته ٬ یادته
یادته ٬ یادته ٬ یادته ٬ یادته
یادته ٬ یادته ٬ یادته ٬ یادته
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید بچشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پای نشستم،
گویا زلزله آمد،
گویا خانه فروریخت سر من،
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بودونبودی
توهمه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟
که ز کویت نگریزم.
گر بمیرم ز غم دل،
بی تو هرگز تستیزم.
من و یک لحظه جدایی؟
نتوانم،نتوانم
بی تو من زنده نمانم
تو ای جان ودل من ،هستی من
تو ای در شام غمها ، مستی من
تو ای بنشسته با خون در وجودم
تو ای امید و عشق و تار و پـــودم
تو در چشم منی ، هر جا که هستم
تو را هر جا که هستی ، می پرستم
شرابی ، شعر نابی ، هر چه هستی
مرا از هـر چه غــیر از خود گســستی
دل درد آشنا را در تو دیدم
تو میدانی خدا را در تودیدم
نمی دانم که بی تو کیستم من
اگر روزی نباشی نیستم من
دراین سینه دلی دیوانه دارم
چه گویم دشمنی در خانه دارم
مبادا لب نهاد بر جام دیگر
نشیند بر لبانش نام دیگر
من از این گفته ها می لرزم و باز
باو گویم که : ای با سینه دمساز
بجز من آرزویی در دلش نیست
بجز نقش محبت در گل اش نیست
بدلها گر وفا همچون سرابست
دل او در محبت یک کتابست
نگاهش با نگاهی آشنا نیست
به محراب دلش غیر از صفا نیست
ولی با این دل غافل چه سازم ؟
نمی گردد اگر عاقل چه سازم ؟
حسد با خون بود نقش وجودش
همین است ار بسوزی تار و پودش
اگر آسوده هم ماند که دل نیست
دل است این نازنینم سنگ و گل نیست
ميرسي از راه روزي با شناب
خسته و غمديده و افسرده جان
ديده ميدوزي بسوي كاجها
ميكني پاك از محبت گردشان
بشكند جام بلورين سكوت
از صداي آشناي زنگ در
مي هراسد مرغكي بر شاخ بيد
ميكشد از روي گل پروانه پر
منتظر ميماني آنجا آنجا لحظه اي
تا صداي گرمي آيد كيست كيست ؟
زير لب مينالي آنگه با دريغ
ديگر آن اميد جانم نيست نيست
در فضاي خالي و خاموش سرد
بر نمي خيزد صداي پاي او
پر نمي گيرد شتابان سوي در
گرم و غوغا آفرين بالاي او
ديدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نميخندد دگر
آن دو بازوي سپيد و مرمرين
راه بر رويت نمي بندد دگر
مي نمي ريزد از آن چشمان مست
گل نمي ريزد بپايت خنده اش
بوسه اي ديگر نمي بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش
پيش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ مي گيرند و غوغا مي كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا مي كنند
يادت آيد - چون بدل غم داشتي
آن دل درد آشنا ديوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مينشست
از همه خلق جهان بيگانه بود
يادت آيد - قهر كردنهاي او
درميان گريه ها خنديدنش
زير چشمي بر تو افكندن نگاه
چون تو مي ديدي نگه دزديدنش
مشت مي كوبي بدر ، با خشم و درد
كاين منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوي در پرواز كن
نرم بر مي خيزد از سويي نسيم
زير لب گويي صداي پاي اوست
رهگذاري نغمه اي سر مي دهد
كيمياي زندگاني ، دوست دوست
غرق حسرت مي كشي آهي ز دل
كاي دريغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلي در دست غم پژمردمش
اشك مي غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برويت بسته است
وه چه آسان دادي از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است
ترا من بقدر خدا دوست دارم
ترا چون نسيم صبا دوست دارم
ترا چون حديث وفا دوست دارم
چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما ، جدا دوست دارم
دلم را كسي جز تو كي مي شناسد
ترا اي بدرد آشنا ، دوست دارم
چو بيمار جان بر لبم از جدايي
گل بوسه را چون دوا ، دوست دارم
بلاي وجودي ، مرا مبتلا كن
ز هستي گذشتم ، بلا دوست دارم
مگير از سرم سايه شهپرت را
ترا همچو فر هما دوست دارم
بشبهاي تاريك و تلخ جدايي
خيال ترا چون دعا دوست دارم
قسم بر دوچشمان غم ريز مستت
ترا من بقدر خدا دوست دارم
مرا در سينه پنهان كن ،
رهم ده در دل پر مهر و احساست
مرا مگذار تنها ، اي دليل راه اميدم ،
بهشتم ، آسمانم ، شعر جاويدم
****
مرا بگذار تا زنجيري زندان غم باشم ،
برايت قصه ها خوانم ،
بپايت شعر ها ريزم .
مرا بگذار تا مستانه در پاي تو آويزم
****
مرا در ديده پنهان كن
كه شبها تا سحر روياي آن چشم سيه گردم
مرا مگذار تا دور از تو اي هستي ، تبه گردم
****
ز پايم بند دل مگشا ،
مرا بگذار تا كاخي برايت از وفا سازم
ترا از آرزوهايت جدا سازم ،
ترا با كعبه ي دل آشنا سازم
****
بيا با من ، بيا تا در ميان موج دريا ها ،
ميان گردباد سخت صحرا ها
كنار بركه هاي غرق نيلوفر ،
تهي از ياد فرداها
ز جام چشمهاي تو مي ناب نگه نوشم ،
****
منم آن مرغك وحشي ،
قفس مگشا .
ز پايم بند دل را بر مدار ف اي آشناي من
مرا بگذار تا عمري اسير ارزو باشم ، سراپا گفتگو باشم ،
شه من ، شهرزاد قصه گو باشم
****
مرا از سينه يادم را
مرا از كف مده آسان
منه اميد جاويدم
بلوح عشق من پايان . . .
ترا قسم بحقيقت ، ترا قسم بوفا
ترا قسم بمحبت ، ترا قسم بصفا
ترا بميكده ها و ترا بمستي مي
ترا بزمزمه ي جويبار و ناله ني
ترا بچشم سياهي كه مستي آموزد
ترا بآتش آهي كه خانمان سوزد
ترا قسم بدل و آرزو ، برسوايي
ترا بشعله عشق و ترا بشيدايي
ترا قسم بحريم مقدس مستي
ترا بشور جواني ، ترا باين هستي
ترا بگردش چشمي كه گفتگو دارد
ترا بسينه تنگي كه آرزو دارد
ترا بقصه ليلا و غصه مجنون
ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
ترا بمريم خاموش و سوسن غمگين
ترا بحسرت فرهاد و ناله شيرين
ترا بشمع شب افروز جمع سر مستان
ترا بقطره اشك چكيده در هجران
ترا قسم به غم عشق و آشناييها
دل چو شيشه من مشكن از جداييها
مردنم راببين و بعد برو
من كيم ؟ آن شكسته ، رفته ز ياد
تكدرختي كه برگ و بارش نيست
پاي در گل ، اسير طوفانها
ورقي پاره از كتاب زمان
قصه اي ناتمام و تلخ آغاز
اشگ سردي چكيده بر سر خاك
نغمه هايي شكسته دردل ساز
تو كه بودي ؟ همه بهار ، بهار
در نگاهت شراب هستي سوز
از كجا آمدي ؟ كه چشم تو شد
در شب قلب من ، طليعه ي روز
در رگت خون زندگي جاري
تنت از شوق و آرزو لبريز
تو طلوع و من آن غروب سياه
تو سراپا شكوفه ، من پاييز
راستي را شنيده بودي هيچ
شوره زاري كه گل در آن رويد ؟
يا زشبهاي تيره ، آخر ماه
دلي افسرده ، روشني جويد ؟
تو كه بودي ؟ كه شوره زاره دلم _
با تو سرشار برف و باران شد
كاسه خشك چشمهايم باز
تازه شد ، رشگ چشمه ساران شد
سبز گشتم ، زنو جوانه زدم ...
با تو گل كردم و بهار شدم
هر رگم جوي خون هستي شد
پر شدم ، پر ز اتنظار شدم
واي بر من ، چرا ندانستم
بوفاي گل اعتباري نيست
شاخه اي را نچيده ميبينم
در كفم غير نيش خاري نيست
راستي را چنان نسيم سحر
تو گذشتي چه ساده زانچه كه بود
من بجا مانده يكه و تنها . . .
ميگريزم دگر ز بود و نبود
بي من آري تو خفته اي آرام
گر چه من لحظه اي نياسودم
چكنم رسم عاشقي اينست
چشم من كور ، عاشقت بودم
بعد از اين ميگريزم از هستي
بجهان نيز دل نميبندم . . . . .
اي همه شادمانيم از تو
بي تو هر گز دگر نميخندم
آه اينك تو اي رطيل سياه
وقت رفتن كنار خانه بمان
تا ببيني چگونه ميميرم
لحظه اي هم باين بهانه بمان
صبر كن ، صبر كن ز باغ دلم
گل شادي بچين و بعد برو
ايكه زهر تو سوخت جانم را ...
مردنم را ببين و بعد برو
رفتي دلم شكستي ، اين دل شكسته بهتر
پوسيده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر
من انتقام دل را هر گز نگيرم از تو
اين رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر
در بزم باده نوشان اي غافل از دل من
بستي دو چشم و گفتم ، ميخانه بسته بهتر
چون لاله هاي خونين ريزد سر شگم امشب
بر گور عشق ديرين ، گل دسته دسته بهتر
آيينه ايست گويا اين چهره ي غمينم
تا راز دل نداني ، در هم شكسته بهتر
فرسوده بند الفت ، با صد گره نيرزد
پيمان سست و بيجا ، اي گل ، نبسته بهتر
گر يادگار بايد از عشق خانه سوزي ...
داغي هما بسينه ، جاني كه خسته بهتر