واژه

ادبیات.شعر.مطالب گوناگون.سرگرمی.شعرهای فرزانه طاهری.مطالب دینی.مطالب علمی.دانلود کتاب.دانلودشعر.
اندراحوالات مهاجرت اززبان شیخ...(طنز)

 

 

شیخی را از احوالات مهاجرت پرسیدند، بگفت : هم چون شب اول قبر ماند و هرکسیرا بسته به سنگینی نامه ی اعمالش حکمی دگر است. لیک اهل سلوک فرموده اند که هفت مرحله دارد و مرتبت هرکدام را ندانی مگراز آن مرحله به سلامت بیرون آیی و اگر مرد راه نباشی به خوان هفتم نرسی.

اول) نیت: آن لحظه است که مهاجر به ستوه می آید و عزم هجرت می کند. ازاین نقطه فرد از خاک خود کنده شده است و ولوله ی عزیمت در جانش افتاده وبه جرگه ی مهاجرین پیوسته است. از مناسک این مرحله سعی بین صفا و مروه ودویدن به دنبال وکیل و انتظار در صف طویل درب سفارت و دارالترجمه و آزمونآیلتس و تافل و نوافل و ال و بل است و این خود اول قدم است.

دوم) استجابت: زمانی است که صبر مسافر به بار می نشیند و مهر ویزای بلادخارجه بر پاسپورت وی کوبانده می شود. مهاجر در این مرحله خود راپیروزترین مردمان جهان می داند و هموطنانش را به چشم کور و کچل هایی میبیند که در باتلاق بی فرهنگی و ترافیک و فقر فرو می روند و به خود افتخارمی کند که به زیرکی و رندی از این جهنم جهیده است.

سوم) عزیمت: مرحله ی گذاشتن تمام وابستگی ها از خانه و زندگی و متعلقین ومتعلقات و دوستان و اقوام است. برخی این مرحله را به مرگ تعبیر کنند. باهجوم خاطرات و دلبستگی ها اندک اندک ترس و تردید در مهاجر فزونی می گیرد. سرانجام وی زندگی اش را در چمدانی جمع می کند و پس از گذشتن از زیر آیینهو قران به سمت ناشناخته ها رهسپار می شود.

چهارم) شعف: مهاجر چون در بلاد کفر فرو می آید خود را در بهشتی می یابدسبز و تمیز و منظم، مردمانش خندان و جوی های شراب روان و لعبتکان نیمهعریان و مو طلایی شادان از کنار وی عبور می کنند. مردان مسلمان را در اینمرحله شعف دو برابر نسوان است و غالباً هنوز عرق راه از چهره بر نگرفتهبر در عرق فروشی و نایت کلاب و بار و دیسکو و استریپ کلاب صف می بندند تاسیر و سلوک عرفانی خویش آغاز نمایند.

پنجم) بحران هویت: مهاجر تلاش می کند هویت گذشته اش را فراموش کرده و درجامعه ی جدید ذوب شود. وی ناگهان از "کلثوم جوراب آبادی سنگ سری اصل"تبدیل به "کاترینا ماریا سانتا کروز" می شود. اگر از جماعت نسوان باشد دراین مرحله بطور حتم موههای خود را بلوند می کند و با پوست سیاه سوخته وابرو پاچه بزی و کله ی طلایی زهره ی هر بیننده ای را می برد. در اینمرتبه از سلوک دامن های کوتاه و پوشیدن لباس های آلاپلنگی و استفاده مکرراز کلمات اوه مای گاد و اوه شیت از اوجب واجبات می باشد.

ششم) غربت: در این مرحله مهاجراندک اندک متوجه می شود که در دیار جدیدغربیه است و به احتمال قوی غریبه هم باقی خواهد ماند و خودش هم چیزی شبیههمان مردم کور کچلی است که از آنها فرار کرده است و هیچ سنخیتی با اینمردم خونسرد و مامانی و قد بلند ندارد. جلوی آینه می ایستد و ناگهان میبیند که یک شرقی کوتوله و احساساتی و قانون گریز و سیاه سوخته است و باموههای طلایی اش نه تنها شبیه نیکول کیدمن نشده بلکه شبیه هویج شده است. در اینجا مهاجر ناگهان دچار نوستالژی شدید برای کشک بادمجان و دلمه ودیزی با نان سنگک می شود و به یاد بوی ترمه ی خانوم بزرگ و قلیون و مزهانار دون کرده و صدای نون خشکی می افتد و دیدگانش از اشک تر می شود.

مریدان پرسیدند: هفتمین مرتبت چیست؟

 نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت:

هفتم را هر کس خودش مینویسد!

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,هنر,شعرفرزانه,متن زیبا,مهاجرت,طنز,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارکوچه بازاری

بازم همون دوره ی بی سواتی

قربونه اون حرفای عشق لاتی

قربونه اون مخلصتم فداتم

قربونه اون من خاک زیر پاتم

قربونه اون حافظه روی تاقچه

قربونه حسن یوسف تو باغچه

قربونه مردمی که مردم بودن

اهل صفا، اهل تبسم بودن

قربونه اون دوره ی پر دماغی

قربونه اون تصنیف کوچه باغی

قربونه دوره ای که خوشبختی بود

تار سیبیلا چک تضمینی بود

مردای ناب و اهل دل نداره

شهری که بوی کاه گل نداره

بوی خوش کباب و نون سنگک

عطر اقاقیا و یاس و پیچک

بوی خیاره تازه توی ایوون

تو سفره ای پر از پنیر و ریحوون

بوی خوش کتاب های کاهی

تو امتحان کتبی و شفاهی

قدم زدن تو مرز خواب و رویا

خدا، خدا، خدا، خدا،خدایا

حرفای گریه دار نمی پسندین؟

می خاین یه جک بگم کمی بخندین؟

خوشا به حال اونکه تو محلش

هوای عاشقی زده به کلش

کسی که قلبش اتصالی داره

می دونه عاشقی چه حالی داره


نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که می سرایم شعر سپید باری
گفتم : رقیب ، گفتا : کله پا شد
گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز


اهل حمامم

پوستم مهتابیست

چشمهایم آبیست

پدرم دلاك است

سر طاسی دارد

لُنگ میاندازد

شامپو مصرف كرد

كلهاش هی كف كرد

و سپس مویش ریخت

و چه اندازه سرش براق است!


حرفهام دلاكیست

هدف من پاكیست

مینشیند لب سكو آرام

یك نفر با احساس

و تصور كرده، خوش پر و پاست!

كودكی را دیدم

میدود در پی صابون و لگن


ای نهان در پسِ دَر

خشك آوردم، خشك!

مشتریهای عزیز

لگن خاصرهتان سالم باد!

رخت ها را نكنید

آبمان بند آمد !

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ادبیات عامیانه,شعرکوچه بازاری,طنز,فکاهی,ساعتتوسط فرزانه |