واژه

ادبیات.شعر.مطالب گوناگون.سرگرمی.شعرهای فرزانه طاهری.مطالب دینی.مطالب علمی.دانلود کتاب.دانلودشعر.
شعرعروسک کوکی ازفروغ فرخزاد باصدای خودش

عروسک کوکی                                                                                     

شعری ازفروغ فرخزادباصدای خودش

عروسک کوکی

بیش از اینها، آه، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی
در خطی موهوم، بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده، اما کور، اما کر
میتوان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه
” دوست میدارم “
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیله ی قهرش
دکمه ی بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
میتوان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی مانده ی یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
میتوان باصورتک ها رخنه ی دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
” آه، من بسیار خوشبختم “ 

 

 

ایمان بیاوریم به آغازفصل سرد

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,اشعارفروغ فرخزاد,عروسک کوکی باصدای فروغ فرخزاد,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارکوچه بازاری

بازم همون دوره ی بی سواتی

قربونه اون حرفای عشق لاتی

قربونه اون مخلصتم فداتم

قربونه اون من خاک زیر پاتم

قربونه اون حافظه روی تاقچه

قربونه حسن یوسف تو باغچه

قربونه مردمی که مردم بودن

اهل صفا، اهل تبسم بودن

قربونه اون دوره ی پر دماغی

قربونه اون تصنیف کوچه باغی

قربونه دوره ای که خوشبختی بود

تار سیبیلا چک تضمینی بود

مردای ناب و اهل دل نداره

شهری که بوی کاه گل نداره

بوی خوش کباب و نون سنگک

عطر اقاقیا و یاس و پیچک

بوی خیاره تازه توی ایوون

تو سفره ای پر از پنیر و ریحوون

بوی خوش کتاب های کاهی

تو امتحان کتبی و شفاهی

قدم زدن تو مرز خواب و رویا

خدا، خدا، خدا، خدا،خدایا

حرفای گریه دار نمی پسندین؟

می خاین یه جک بگم کمی بخندین؟

خوشا به حال اونکه تو محلش

هوای عاشقی زده به کلش

کسی که قلبش اتصالی داره

می دونه عاشقی چه حالی داره


نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که می سرایم شعر سپید باری
گفتم : رقیب ، گفتا : کله پا شد
گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز


اهل حمامم

پوستم مهتابیست

چشمهایم آبیست

پدرم دلاك است

سر طاسی دارد

لُنگ میاندازد

شامپو مصرف كرد

كلهاش هی كف كرد

و سپس مویش ریخت

و چه اندازه سرش براق است!


حرفهام دلاكیست

هدف من پاكیست

مینشیند لب سكو آرام

یك نفر با احساس

و تصور كرده، خوش پر و پاست!

كودكی را دیدم

میدود در پی صابون و لگن


ای نهان در پسِ دَر

خشك آوردم، خشك!

مشتریهای عزیز

لگن خاصرهتان سالم باد!

رخت ها را نكنید

آبمان بند آمد !

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ادبیات عامیانه,شعرکوچه بازاری,طنز,فکاهی,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارطنزوفکاهی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

حافظ :

اگر آن تـــــــــرک شیرازی بـــــــدست آرد دل ما را   

بـه خـال هـندویش بـخشم سمـــــرقند و بـخارا را


صائب تبریزی:

اگر آن تـــــــــــــــــرک شیرازی بدست آرد دل ما را    

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پــا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد     

نه چون حافظ که می بـخشد سمرقند و بـــخارا را

شهریار:

اگر آن تـــــــــــــــــــرک شیرازی بدست آرد دل مـــا را     

بـه خـال هـــندویـش بـخشم تـمام روح اجــــــــــــزا را

هـر آنکس چیز می بـخشد بسان مـرد مــــــی بـخشد  

نه چون صائب که میبخشد سر ودست و تن و پا را

سر و دست و تن و پـا را به خـاک گـور مـــــی بخشند     

نـه بر آن تـــرک شیرازی که برده جـمله دلــــــــــــها را

محمد عیادزاده:

اگـر آن تـــــــــــرک شـیرازی بـدست آرد دل مــا را       

خوشا بر حـال خوشبـختش، بـدست آورد دنــیا را

نــــــه جـان و روح می بـخشم نـه امـلاک بـخارا را       

مگر بـنگاه امــلاکم؟چـه مـعنی دارد ایـن کــــــارا؟

و خـــال هــندویش دیـــــگر نــدارد ارزشـی اصــلاً        

کـه بـا جـراحی صـورت عـمل کـردند خـــــال ها را

نـه حـافظ داد املاکی، نـه صـائب دست و پا ها را       

فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت مـــا ها را


ک شعر از سید اشرف
                         آخ عجب سرماست ....
آخ عج سرماست امشب ای ننه                       ما که می میریم در هذا السنه
تو نگفتی می کنیم امشب الو                          تو نگفتی میخوریم امشب پلو
نه پلو دیدم امشب نه چلو                                 سخت افتادیم اندر منگنه
                     آخ عجب سرماست امشب ای ننه
این اطاق ما شده چون زمهریر                          باد می آید زهر سو چون سفیر
من ز سرما می زنم امشب نفیر                       می دوم از میسره بر میمنه
                      آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اغنیا مرغ مسما می خورند                             با غدا کنیاک و شامپا می خورند
منزل ما جمله سرما می خورند                        خانه ما بدتر است از گردنه
                      آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اندرین سرمای سخت شهر ری                       اغنیا ژیش بخای مست می
ای خداوند کریم فرد و حی                              داد ما گیر از فلان الطزنه
                      آخ عجب سرماست امشب ای ننه
خانباجی می گفت با آقا جلال                         یک قران دارم من از مال حلال
می خرم بهر شما امشب زغال                       حیف افتاد آن قرآن در روزنه
                       آخ عجب سرماست امشب ای ننه
می خورد هر شب جنا مستطاب                     ماهی و قرقاول و جوجه کبات
ما برای نان جو در انقلاب                                 وای اگر ممتد شود این دامنه
                       آخ عجب سرماست امشب ای ننه
تجم مرغ و روغن و چوب سفید                       با پیاز و نان گر امشب می رسید
می نمودم اشکنه امشب ترید                        حیف ممکن نیست پول اشکنه

ما ملت ایران:
ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم
 افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
ما باک نداریم ز دشنام و ملامت
ما میل نداریم به آثار سلامت
گر باده نباشد سر وافور سلامت
 از نام گذشتیم همه مایل ننگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم
لاغر ز فراق وُکلا همچو هلالیم
یک‌روز همه قنبر و یک‌روز بلالیم
شب فکر شرابیم سحر ما لب بنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
اسباب ترّقی همه گردید مهیا
 پرواز نمودند جوانان به ثریا
گردید روان کشتی علم از تک دریا
ما غرق به دریای جهالت چو نهنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
یارب ز چه گردید چنین حال مسلمان
بهر چه گذشتند ز اسلام و ز قرآن
خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن
 ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
از زهد و تقدس زده صد طعنه به سلمان
داریم جمیعاً هوس حوری و غلمان
نه گبر و نه ترسا نه یهود و نه مسلمان
نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم


من نمی دانم که چرا می گویند امتحان باید داد

وتقلب نکنید

و چرا هیچ کسی واحد خود پاس نکند.

تقلب زیباست و رساندن عیب نیست

((چشمها را باید شست جور دگر باید دید.))

برگه من چه تفاوت با برگه پاسخ دارد

بیچاره برگه مرا پس بدهید

برگه من سرنوشت فردای من است

اهل تقلب هستم

قبله من کاغذ در جیب من است

من تقلب با تپش قلبم می کنم

وقتی که مراقب به ته سالن است

فرقی بین نمره من با بیست نیست

((چشمها را باید شست جور دگر باید دید))

پشت من دوستم هست

پشت میز دوستم چه خبرهاست

خدا می داند.

در سالن امتحان چه بوی تقلبی می اید

((در دلم چیزی هست))

مثل چرخیدن سر بر کاغذ

مثل یک دید سریع بر پاسخ

انقدر بد خط است

که چشمهایم کور شد.

من عجب جرعت خوبی دارم

که نترسیدم از چشم غره او

وقت دیگر تمام شد

چاره ای جز رفتن نیست

فرقی بین نمره من با بیست نیست

((چشمها را باید شست جور دگر باید دید))


  فکاهی جشن عقد و عروسی

ای جوان زن از پی رفع هوسرانی بگیر

لیک دستوری زمن ای مرد ایمانی بگیر

اولا، کن خواستگاری دختر فامیل خویش

چونکه اخلاق و مرامش خوب میدانی بگیر

ثانیا ،کن خواستگاری دختر همسایه را

پس عنان از دست خواهشهای نفسانی بگیر

ثالثا،  گر دختر هالو به عالم   طالبی

ازبرای   تجربه  جانا  بیابانی  بگیر

رابعا،ای مرد دانشمند با فضل و کمال

دختر فهمیده گر خواهی توتهرانی بگیر

دختر یزدی برایت خوب قلیان چاق کند

پسته گر خواهی خوری بسیار،دمغانی بگیر

آش قنوید اگر خواهی قمی کن اختیار

گر که قالی باف میخواهی تو کاشانی بگیر

کته ماهی گرکه میخواهی خوری،روزوشب

رشتی یا مازندرانی را برو انی بگیر

اززنان ساده لوح خواهی اگر،قزوین بود

گرکه میخواهی زن دانا همدانی بگیر

گرکه میخواهی بگیری یک زن زبروزرنگ

یا زسمنان یا زگرگان یا خراسانی بگیر

سبزه و شیرین زبان و با نمک خواهی اگر

دخت کرمانشاه و آبادان و شمرانی بگیر

دخت شیرازی سر پیری تورا حال آورد

با وفا خواهی اگر بشنو تو کرمانی بگیر

گرکه خواهی یکزن حاضر جواب و نا قلا

گرچه میترسم بگویم رو صفاهانی بگیر

گر تمیزوبا هنر خواهی خبردارت کنم

یا برو تبریز یا که دخت زنجانی بگیر

گرکه خواهی یک زن بیدردسر رو صیغه کن

لیک چون آشیخها اورا به پنهانی بگیر

گرقناعت پیشه باشی چهار زن عقدی بس است

ور طمع کاری به صیغه هرچه بتوانی بگیر

الغرض هر دختریرا   مینمایی   انتخاب

همچو این مجلس برایش جشن اعیانی بگیر

شیروکاکائووشربت و شیرینی و بستنی

پرتقال شهسوار و سیب لبنانی   بگیر

پس نگه دار از برای شام جمع دوستان

بهرشان آنگه چلو با برگ سلطانی بگیر

گر که میخواهی نمایی دوستانرا مستفیض

دعوت از آقای قاری در ثنا خوانی بگیر

شاه داماد،گرتومیخواهی دهی انعام ما

پرشیاوزانتیاو آزارو، رو زکمپانی بگیر.

 
 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارطنزوفکاهی,شعرطنز,شعرفکاهی,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارایرج جنتی عطایی

آهنگ کوچ

آسمان ابری نیست

و زمستان هم

دل من اما غمگین است

چشم من اما بارانی


بوی غربت دارد

کوچه ی تنبل پر همهمه مان

بوی هجرت دارد

چمدان خسته ی من

و هوای گریه

مادر کور دم مردن من

قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت؟


بروم

بروم

قایقی از رنج بسازم

و بهاری از عشق

بین ما دریایی ست

که نخواهد خشکید

بین ما صحرایی ست

که نخواهد رویاند


من اگر می دانستم

من اگر می دانستم

به کجا باید رفت

چمدانم را می بستم

و از اینجا می رفتم


قصد هجرت دارم

دل من می گوید:

دل به دریا بزنم

و به آن شبه جزیره بروم

میوه ی تازه ی امید بچینم

دل من می گوید:

سر به صحرا بزنم

بروم شهر سپیداران

و سپیدی ها را

ارمغان آورم،آه

چه خیال خامی دارم!نه؟


قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت؟

به کجایی که در آن

آسمان ابری باشد

و زمستان هم

دل غمگین اما نه


با توام ای یاور

ای دوست

تو اگر سنگر امنیت من بودی

من هوای رفتن را...

من هراس ماندن را...

....

پیش تو می ماندم

و بیابان ها را

بارور می کردیم

چه خیال خامی دارم!نه؟


بوی هجرت دارد

چمدان خسته ی من

و هوای گریه

مادر کور دم مردن من

قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت؟!

 

طعم ِ خیس ِ اندوه و اتفاق ِ افتاده

یه ... "آه ! ... خداحافظ" ... یه فاجعه ی ساده

خالی شدم از رویا ، حسی منو از من برد

یه سایه شبیه ِ من ، پشت ِ پنجره پژمرد

 

ای معجزه ی خاموش ، یه حادثه روشن شو

یه لحظه .. فقط یه "آه" ، همجنس ِ شکفتن شو

از روزن ِ این کنج ِ خاکستری ِ پرپر

مشغول ِ تماشای ویرون شدنِ من شو

 

برگرد ، به برگشتن ، از فاصله دورم کن

یه خاطره با من باش ، یه گریه مرورم کن

از گـُرگـُر ِ بی رحم ِ این تجربه ی من سوز


پرواز ِ رهایی باش ، به ضیافت دیروز

 

به کوچه که پیوستی ، شهر از تو لبالب شد

لحظه ، آخر ِ لحظه ، شب عاقبت ِ شب شد

آغوش ِ جهان رو به دلشوره شتابان بود

راهی شدنت حرف ِ نقطه چین ِ پایان بود ...


تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ

 


ساده تر از شبنم رو سفره برگ

 


مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم

 


غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم

 

 

 

نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم

 


بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم

 


تن خسته از تقویم ، از شب شمردن

 


با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن

 

 

 

هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم

 


تو قرق زمستونی ، اندوه باغم

 


ای دست تو حادثه تو بهت تکرار

 


وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم

 

 

 

تولدم زادن کدوم افوله

 


که بودنم حریص مرگ فصوله

 


خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم

 


بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم

 

 

 

تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم

 


با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم

 


من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب

 


تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب

 

 

 

ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین

 


برهنه کن منو از این لباس نفرین

 


ای اسم تو جواب همه سوالا

 


از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا

 

 این حریم شبانه ی سـتم گرفته

 


در این شب خـوف و خاکستر که غـم گرفته

 


رفیق روزان روشن ِ رهایی من

 


ستاره ها را صدا بزن

 


دلـم گرفته

 


قـامت یاران از تبرداران

 


اگر شکسته

 


جنگل جاری رو به بیداری

 


  به گـُل نشسته

 


  رو به بیداری جنگل جاری

 


  جوانه بسته

 


  ستاره سوسو نمی زند اگر چه بر من

 


  رفیق شب های بی کسی ، ای سر به دامن

 


  در این سکوت

 


سترون ِ سنگر به سنگر

 


  چراغ خورشید واره ی چشم تو روشن


تو فکر یک سـقـفـم


یه سقف بی روزن

 


 یه سقف پا برجا
 محکم تر از آهن

 


سقـفی که تـنـپـوشِ ِ

هـراسِ ما باشه

 


توسردی شبها
لباس ما باشه

 

 

 

سقفی اندازه ی قلب من و تو

واسه لمس تپش دلواپسی

برای شرم لطیف آینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی

 

 

 

زیر این سقف

 


با تو از گل

از شب و ستاره میگم

از تو و از خواستن تو
می گم و دوباره میگم

 


زندگیمو زیر این سقف

با تو اندازه می گیرم

گم میشم تو معنی تو
معنی تازه می گیرم

 

 

 

سقفمون افسوس و افـســوس...

 


تن ابر آسـمونـه

یه افق یه بی نـهـایـت
کمترین فـاصلمونـه

 

 

 

تو فکر یک سقفم

یه سقف رویایی

سقفی برای ما

حتی مقوایی

 

تو فکر یک سقفم

یه سقف بی روزن

سقفی برای عشق
برای تو با من

 

 

سقفی اندازه ی قلبِ منو تو

واسه لمس تپشِ دلواپسی

برای شرم لطیف آینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی

زیر این سقف ، اگه باشه

پُر میشه از گرمیِ تو

لختی پنجره هاشو

می پوشونه دستای تو

زیر این سقف

خوب عطرِخود فراموشی ، بپاشیم

آخر قصه بخوابیم
اول ترانه پا شیم

 

 

 

سقفمون افسوس و افـســوس...

 


تن ابر آسـمـونـه

یه افق یه بی نـهـایـت

کمترین فـاصلمونـه
.

.

.                                                 

                                                        تـو فـکـر یـک سـقـفم ...


ساده بودی مثل سایه ؛ مثل شبنم رو شقایق

مثل لبخند سپیده ؛ مثل شب گریه عاشق

بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته

پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته

 


واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم

عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم

                   از تو می سرودم

 


وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن

چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن

رفتی و شب پر شد از من از منو دلواپسی ها

رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها

 


واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم

عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم

                   از تو می سرودم . . .


با توام ، با تو که دستت
دست دنیا ساز رنجه
با توام با تو که بغضت
معنی آواز رنجه
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه
اگه این باغ برهنه
باغ تاراج تگرگه
اگه بی پناهی گل
رنگ بی پناهی ماست
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست
رو تن سخت درختا
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق
مرگ باغ ، مرگ بهار نیست

تو اگر میداستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی


شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر
اگر چه خانه ، خانه نیست


تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ

 


ساده تر از شبنم رو سفره برگ

 


مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم

 


غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم

 

 

 

نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم

 


بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم

 


تن خسته از تقویم ، از شب شمردن

 


با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن

 

 

 

هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم

 


تو قرق زمستونی ، اندوه باغم

 


ای دست تو حادثه تو بهت تکرار

 


وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم

 

 

 

تولدم زادن کدوم افوله

 


که بودنم حریص مرگ فصوله

 


خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم

 


بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم

 

 

 

تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم

 


با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم

 


من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب

 


تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب

 

 

 

ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین

 


برهنه کن منو از این لباس نفرین

 


ای اسم تو جواب همه سوالا

 


از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا

 

از عذاب جاده خسته
نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن
نکشیده و کشیده
غم سرگردونی هامو
با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود
با تو عاشقانه گفتم
با تنم دردی اگه بود
بی رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق می دونستم
این برام شکسته اما
تو رو عاشق می دونستم
تو تمام
طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ی من
اسم تو هم سفرم بود
من دل شیشه ای هر جا
هر شکستن که شکستم
زیر کوهبار غصه
هر نشستن که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
نیزه ی نم باد شرجی
وسط دشت تابستون
تازیانه های رگبار
توی چله ی زمستون
نتونستن ، نتوستن
کینه ی منو بگیرن
از من خسته ی خسته
شوق رفتنو بگیرن
حالا که رسیدم اینجا
پر قصه برا گفتن
پر نیاز تو برای
آه
کشیدن و شنفتن
تو رو با خودم غریبه
از غمم جدا می بینم
خودمو پر از ترانه
تو رو بی صدا می بینم
کی صدایتو داد به مهتاب ؟
مهتابو کی برد از اینجا ؟
اسمتو کی داد به خورشید ؟
خورشید و کی داد به ابرا ؟
با من رهیده از خود
یک ترانه هم صدا شو
با من از زنجیر این شب
هم صدا شو و رها شو 


با من اگه زخم تمام خنجرهاست
با من اگر درد تمامی دنیاست
عشق کوچک من ای ماهی خسته
قلبم اگه قلبی به
وسعت دریاست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
سهم عاشق
گم شدن تو شعر یه آوازه
مرگ عاشق
سفری به شکل یه پروازه
قصه ی بودن من
حدیث برگی در باد
طعم تنهایی من
به تلخی یه فریاد
اگه با من غربت
همه غمزده هاست
اگه هر شکستنم
یه شکست بی صداست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
اگه با من تنت رو تو قاب سنگی دیدی
بعد من شعر منو به آینه ها یاد می دی
اگه با من سکوت یه
تک درخت تنهاست
بعد من خاطره هام ترانه ی عاشق هاست
رفتنم مرثیه ی قدیمی رفتن نیست
رفتنم موندنمه ، حکایت مردن نیست
واسه من گریه نکن

كدوم شاعر ، كدوم عاشق ، كدوم مرذ
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه ی من
توی آغوش معصومانه ی باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خاك داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شكستن من بی صدایی
تو باور می كنی اندوه ماه رو
تو می فهمی سكوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
كه می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریك غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های پاك و مغرور
ببین ، من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت كن از تنهایی من
منو پاكیزه كن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها امیدی
برای قلب من ، این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محكوم محكوم
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی ، اما
مثل شكستن من بی صدایی

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارشاعران معاصر,اشعارایرج جنتی عطایی,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارفروغ فرخزاد

آه ای مرد که لبهای مرا


از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای؟

هیچ میدانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟

هیچ میدانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم؟

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو

خلوتی میخواهم ولبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای


شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بی شکیب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند

در بستر سبزه های تر دامان


گویی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسه سوزان

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند

من او شدم ... او خروش دریاها

من بوته وحشی نیازی گرم

او زمزمه نسیم صحراها

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روییدم

تا عطر شکوفه های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم

باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخه تکدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

می ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم این چنین در آویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد


در دو چشمش گناه می خنديد


بر رخش نور ماه می خنديد

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ئی بی پناه می خنديد


شرمناك و پر از نيازی گنگ

با نگاهی كه رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه كردم و گفت:

بايد از عشق حاصلی برداشت


سايه ئی روی سايه ئی خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسی روی گونه ئی لغزيد

بوسه ئی شعله زد ميان دو لب


کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم


کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد

آفتاب دیدگانم سرد میشد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد

اشکهایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی

در کنار قلب عاشق شعله میزد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

پیش رویم

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پایز بودم

 

تو را می خواهم و دانم که هرگز

 به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

 از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

 دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن

 نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

 لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر ای آسمان خواهم که یک روز

 از این زندان خامش پر بگیرم

 به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش

 فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

 

تو را می خواهم و دانم که هرگز

 به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

 از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

 دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن

 نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

 لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر ای آسمان خواهم که یک روز

 از این زندان خامش پر بگیرم

 به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش

 فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

 

یک شب ز ماورای سیاهی ها

چون اختری بسوی تو می ایم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می ایم

سرتا بپا حرارت و سرمستی

چون روزهای دلکش تابستان

پر میکنم برای تو دامان را

از لاله های وحشی کوهستان

یک شب ز حلقه که به در کوبم

در کنج سینه قلب تو می لرزد

چون در گشوده شد تن من بی تاب

در بازوان گرم تو می لغزد

دیگر در آن دقایق مستی بخش

در چشم من گریز نخواهی دید

چون کودکان نگاه خموشم را

با شرم در ستیز نخواهی دید

یکشب چو نام من به زبان آری

می خوانمت به عالم رویایی

 بر موجهای یاد تو می رقصم

چون دختران وحشی دریایی

یکشب لبان تشنه من با شوق

در آتش لبان تو میسوزد

چشمان من امید نگاهش را

بر گردش نگاه تو میدوزد

از زهره آن الهه افسونگر

رسم و طریق عشق می آموزم

یکشب چو نوری از دل تاریکی

در کلبه ات شراره می افروزم

آه ای دو چشم خیره به ره مانده

آری منم که سوی تو می آیم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می آیم


به زمین میزنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

دیدمت وای چه دیداری وای

این چه دیدار دلازاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد

که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت وای چه دیداری وای

نه نگاهی نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی

نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که دردل دارم

من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت

بازهم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده من

لب سوزان ترا می جوید

میتپد قلبم و با هر تپشی

قصه عشق ترا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشایم گره از بخت چه بک

ترسم این عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سراپرده خک

 خلوت خالی و خاموش مرا

تو پر از خاطره کردی ای مرد

شعر من شعله احساس من است

تو مرا شاعره کردی ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم

جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله بی سامان دید

نقش افتاده بر آبی گردید

در دلم آرزویی بود که مرد

لب جانبخش تو را بوسیدن

بوسه جان داد به روی لب من

دیدمت لیک دریغ از دیدن

سینه ای تا که بر آن سر بنهم

دامنی تا که بر آن ریزم اشک

 آه ای آنکه غم عشقت نیست

می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

 

دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که میرسد از راه ؟

یا نیازی که رنگ میگیرد

درتن شاخه های خشک و سیاه ؟

دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

با نسیمی که میترواد از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان؟

لب من از ترانه میسوزد

سینه ام عاشقانه میسوزد

پوستم میشکافد از هیجان

پیکرم از جوانه میسوزد

هر زمان موج میزنم در خویش

می روم میروم به جایی دور

بوته گر گرفته خورشید

سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبریزم

یار من کیست ای بهار سپید ؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را به خویش می خواند ؟

سبزه ها لحظه ای خموش خموش

آنکه یار منست می داند

آسمان می دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی گنجد

آه گویی که این همه آبی

در دل آسمان نمیگنجد

در بهار او زیاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازه سرد

آه با این خروش و این طغیان

 دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

 

از من رمیده یی و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ی تورا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق تورا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ای که ز عشق خواندی

به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آتش خود می فشارمت

 

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

 همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است


دیدگان تو در قاب اندوه


سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می کشیدی می کشیدی

آخرین بار آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم نشاندی

گرچه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم ای عشق

چیستی تو

کیستی تو


دیدگان تو در قاب اندوه


سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می کشیدی می کشیدی

آخرین بار آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم نشاندی

گرچه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم ای عشق

چیستی تو

کیستی تو


می روم خسته و افسرده وزار

سوی منزلگه ویرانه ی خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه ی خویش

می روم که در آن نقطه ی دور

شست وشویش دهم از رنگ گناه

شست وشویش دهم ازلکه ی عشق


زین همه خواهش بیچا و تباه

می روم تا ز تو دورش سازم

زتو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده به گورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

به خدا غنچه ی شادی بودم

دست عشق آمد وازشاخم چید

شعله ی آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل
 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,شعرشاعران معاصر,اشعارفروغ فرخزاد,دانلود,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارهمامیرافشار

گلپونه ها

 


گلپونه های وحشی دشت امیدم

وقت سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای تنها

من مانده ام تنها میان سیل غمها

گلپونه های وحشی دشت امیدم

وقت جدایی ها گذشته

باران اشکم روی گور دل چکیده

بر خاک سرد و تیره ای پیچیده شبنم

من دیده بر راه شما دادم که شاید

سر بر کشیده از خاکهای تیره ی غم

من مرغک افسرده بر شاخسارم

گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم

می خواهم امشب تا سحرگاهان بخوانم

افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم

گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت

گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت

گلپونه ها نامهربانی آتشم زد

گلپونه ها بی هم زبانی آتشم زد

گلپونه ها در باده ها مستی نمانده

وز اشک غم در ساغر هستی نمانده

گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست

هم درد دل شبها به جز فریاد من نیست

گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من

گلپونه ها از زندگانی خسته ام من

دیگر بس است آخر جدایی ها خدا را

سر برکشید از خاکهای تیره ی غم

گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم

ای قصه گویان وفا چشم انتظارم

آه ای پرستوهای ره گم کرده ی دشت

سوی دیار آشنایی ها بکوچید

با من بمانید با من بخوانید

شاید که هستی را زسرگیریم دوباره

آن شور مستی را زسرگیریم دوباره

ار دیگر دلا خطا نکنی
هوس دردبی دوا نکنی

*****

بار دیگر دلا خطا نکنی
با جفا پیشگان وفا نکنی

 


عهد کردی که خون شوی اما
با دل بی صفا، صفا نکنی

 


من خوشم با جنون و رسوایی
گر تو زین عالمم جدا نکنی

 


درد عشق است و مرگ درمانش
هوس در بی دوا نکنی

 


رفتم از کوی آشنایی ها
تا به نیرنگم آشنا نکنی

 


تا سحر می توان دمی آسود
گر تو ای دل، خدا خدا نکنی


ای که در... سینه ام قرارت نیست
مشت خود را دوباره وا نکنی

در جواب شعر کوچه فریدون مشیری
بی تو من زنده نمانم...

 

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟

*

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی.

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،

دگر از پای نشستم

گوییا زلزله امد،

گوییا خانه فرو ریخت سر من

*

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل،

به تو هرگز نستیزم

من ویک لحظه جدایی؟

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم.....

تو را مي پرستم

*****

 

 

ترا دوست دارم،
ترا دوست دارم

ترا چون بهاران
،چو ذرات باران

تراچون ستاره،
چنان ابر پاره

چو مواج دريا،
چو مستي،چو رويا

چو مبناي پر مي،
چنان ناله ی نی

را دوست دارم،

*****

ترامي پرستم،
ترامي پرستم

تو هستي جواني،
تواي زندگاني

تو اي چون دل ودين،ت
و اي جان شيرين

تواي هم چوپيمان،
مقدس چو پيمان

چه خواهي زعاشق،
كه من بعد خالق

تو را مي پرستم


پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت


پلهای شكسته

***


میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان

دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در

می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر

منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟

زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست

در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او

پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او

دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر

آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر

می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش

بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند

در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند

یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود

تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود

یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش

زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش

مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن

با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن

نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست

رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست

غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش

دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش

اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است

وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است


پروانه

****


پروانه ، ای از عشق و ناكامی نشانه
ای یادگار عاشقی در این زمانه

در شعله می سوزد پرت پروا نداری
پروای جان در حسرت فردا نداری

سودا مكن جان در بهای آشنایی
دیگر ندارد آشنایی ها بهایی

پروانه ، این دلها دگر درد آشنا نیست
در بزم مستان هم ، دگر درد آشنا نیست

پروانه ، دیگر باده ها مستی ندارد
جز اشك حسرت ، ساغر هستی ندارد

پروا كن از آتش ، كه می سوزد پرت را
یكدم نسیمی می برد خاكسترت را

پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت


پلهای شكسته

***


میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان

دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در

می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر

منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟

زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست

در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او

پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او

دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر

آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر

می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش

بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند

در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند

یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود

تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود

یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش

زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش

مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن

با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن

نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست

رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست

غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش

دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش

اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است

وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است

تو را من به قدر خدا دوست دارم

****


ترا چون نسیم صبا دوست دارم
ترا چون حدیث وفا دوست دارم

چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما جدا دوست دارم

دلم را کسی جز تو کی می شناسد
ترا،ای به درد آشنا،دوست دارم

چو بیمار جان بر لبم از جدایی
گل بوسه را چون دوا دوست دارم

بلای وجودی،مرا مبتلا کن
زهستی گذشتم،بلا دوست دارم

مگیر از سرم سایه ی شهپرت را
ترا همچو فر هما دوست دارم

به شبهای تاریک و تلخ جدایی
خیال تو را چون دعا دوست دارم

قسم بر دو چشمان غم ریز مستت
تو را من به قدر خدا دوست دارم

شهرزاد قصه گو

***

 

مرا در سینه پنهان كن ،
رهم ده در دل پر مهر و احساست
مرا مگذار تنها ، ای دلیل راه امیدم ،
بهشتم ، آسمانم ، شعر جاویدم


****

مرا بگذار تا زنجیری زندان غم باشم ،
برایت قصه ها خوانم ،
بپایت شعر ها ریزم .
مرا بگذار تا مستانه در پای تو آویزم


****

مرا در دیده پنهان كن
كه شبها تا سحر رویای آن چشم سیه گردم
مرا مگذار تا دور از تو ای هستی ، تبه گردم


****

ز پایم بند دل مگشا ،
مرا بگذار تا كاخی برایت از وفا سازم
ترا از آرزوهایت جدا سازم ،
ترا با كعبه ی دل آشنا سازم


****

بیا با من ، بیا تا در میان موج دریا ها ،
میان گردباد سخت صحرا ها
كنار بركه های غرق نیلوفر ،
تهی از یاد فرداها
ز جام چشمهای تو می ناب نگه نوشم ،

****

منم آن مرغك وحشی ،
قفس مگشا .
ز پایم بند دل را بر مدار ، ای آشنای من
مرا بگذار تا عمری اسیر ارزو باشم ، سراپا گفتگو باشم ،
شه من ، شهرزاد قصه گو باشم


****

مران از سینه یادم را
مرا از كف مده آسان
منه امید جاویدم
بلوح عشق من پایان . . .


تو را قسم به حقیقت...

**

ترا قسم به حقیقت ترا قسم به وفا
ترا قسم به محبت ترا قسم به صفا

ترا به میکده ها و ترا به مستی می
ترا به زمزمه ی جویبارو ناله ی نی

ترا به چشم سیاهی که مستی اموزد
ترا به اتش اهی که خانمان سوزد

ترا قسم به دل و آرزو به رسوائی
ترا به شعله ی عشق و ترا به شیدائی

ترا قسم به حریم مقدس مستی
ترا به شور جوانی ترا به این هستی

ترا به گردش چشمی که گفتگودارد
ترا به سینه ی تنگی که آرزو دارد

ترا به قصه ی لیلا و غصه ی مجنون
ترا به لاله ی صحرا نشسته اندر خون

ترا به مریم خاموش و سوسن غمگین
ترا به حسرت فر هاد ها و ناله ی شیرین

ترا به شمع شب افروز جمع سر مستان
ترا به قطره ی اشک چکیده در هجران

ترا قسم به غم عشق و آشنائیها
دل چو شیشه ی من مشکن ا ز جدائیها

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارشاعران معاصر,اشعارهمامیرافشار,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارمهدی سهیلی


آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب

چون نشئه ی شراب دود در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان

دل میبرد ببانگ خوش آهنگ:دوست دوست

در باور منی

در خاطر منی


هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند

کز تند بادها

با دست هردرخت

صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد

رقصنده در هواست

و آن روزها که در کف این آبی بلند

خورشید نیمروز

چون سکه ی طلاست

تنها تویی

تویی تو که روشنگر منی

در خاطر منی


ای خدا!ای رازدار بندگان شرمگینت

ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا!ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی

اشک می غلتد به مژگانم ز شرم رو سیاهی

ای پناه بی پناهان !مو سپید روسیاهم

بردر بخشایشت اشک پشیمانی فشانم

تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم

وای بر من با جهانی شرمساری کی توانم

تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟

با چنین شرمندگیها کی ز دست من بر آید

تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی؟

ای بسا شب خواب نوشین گرم می غلتد به چشمم

خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها

پیکر آلوده ام را خواب شیرین می رباید

روح من در جستجویت میپرد تا بیکرانها

بر تن آلوده منگر روح پاکم را نظر کن

دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها

من به تو رو کرده ام بر آستانت سرنهادم

دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها

مهربانا!با دلی شکسته رو سوی تو کردم

رو کجا آرم اگر از درگهت گویی جوابم؟

بیکسم در سایه ی مهر تو میجویم پناهی

از کجا یابم خدایی گر بکویت ره نیابم؟

ای خدا!ای رازدار بندگان شرمگینت

ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا!ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی


دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوایاایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت

روزی تفقدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخوش که صوفی ام الخباثش خواند

اشهی لنل و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ بخود نپوشید این خرقه ی می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,شعرشاعران ,اشعارمهدی سهیلی,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرپدرازشاعران بزرگ

شعرپدرازاستادشهریار

 

پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم . . . .( شهریار )

یار و همسر نگرفتم   که گرو بود   سرم                 تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز                  من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم   و چشم نظر     بازم جام                           

                            جرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی               هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت               پدر عشق بسوزد ،  که  درآمد پدرم

عشق و دلدادگی و حسن و جوانی و هنر                                

                                عجبا ! هیچ نیارزید   که بی سیم و زرم

هنرم ، کاش ! گره بند زر و سیمم  بود                    که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر               من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به در و دیوارش تازه کنم عهد قدیم                                    

                                   گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری   رو   مرا یاد تو بس                   خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر                   شیرم و   جوی شغالان نبود    آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت                                  

شهریارا !   چکنم      لعلم و والا گهرم!                                 


شعرپدرازپروین اعتصامی

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!

شعرپدرازشمس الدین عراقی

به یاد پدر
--------------------------------------------------------------------------------

فارغ شدم از اين جهان رو سوي جانان مي روم
يك سو نهاده درد و غم شادان و خندان مي روم

پا بند من بود اين جهان گشتم رها زين بند ها
شيدا روان در كوي او مست و خرامان مي روم

تن چون قفس جان بند او محبوس بودم اندراو
بگسستم اينك اين قفس با وجد و شادان مي روم

سرتاسر اين عمر ما بودي دو روزي پيش ما

ديروز گريان آمدم امروز خندان مي روم

بار گران زندگي بشكست بند از بند تن
المنۀ لله كنون بس سهل و آسان مي روم

احمد بود نام من و دارم ز هم نامم اميد
دستم بگيرد آن جهان زين سوي پرْان مي روم

...

کاش آن شب را نمی آمد سحر
کاش گم در راه پیک بد خبر

ای عجب کان شب سحر اما به ما
تیره روزی آمد و شام دگر

دیده پر خون از غم هجران و او
با لب خندان چه آسان بر سفر

ای دریغ از مهربانی های او
دست پر مهر آن کلام پرشکر

غصه ها پنهان به دل بودش ولی
شاد و خرم چهره اش بر رهگذر

در ارزان زان ما بود ای دریغ
گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر

تا پدر رفت آن سحر از پیش رو
بی نشان را خاک تیره شد به سر

شعرپدرازاستادشهریار

بوي صفاي پدرم
--------------------------------------------------------------------------------

دلتنگ غروبي خفه بيرون زدم ازدر
در مشت گرفته مچ دست پسرم را

يا رب به چه سنگي زنم از دست غريبي
اين کله پوک و سر و مغز پکرم را

هم در وطنم بار غريبي به سر ودوش
کوهي است که خواهد بشکاند کمرم را

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنين بال و پرم را

رفتم که بکوي پدر و مسکن و مالوف
تسکين دهم آلام دل جان بسرم را


گفتم بسر راه همان خانه ومکتب
تکرار کنم درس سنين صغرم را

گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل
زان منظره باري بنوازد نظرم را

کانون پدر جويم و گهواره مادر
کانون هنر جويم و مهد هنرم را
تا قصه رويين تني و تير پراني است
از قلعه سيمرغ ستانم سپرم را

با ياد طفوليت و نشخوار جواني
ميرفتم و مشغول جويدن جگرم را

پيچيدم از آن کوچه مانوس که درکام
باز آورد آن لذت شير و شکرم را

افسوس که کانون پدر نيز فروکشت
از آتش دل باقي برق و شررم را

چون بقعه اموات فضايي همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

درها همه بسته است و برخ گردنشسته
يعني نزني در که نيابي اثرم را

در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را

مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش
کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را

اي داد که از آن همه يار و سر وهمسر
يک در نگشايد که بپرسد خبرم را


يک بچه همسايه نديدم به سرکوي
تا شرح دهم قصه سير و سفرم را

اشکم برخ از ديده روان بودوليکن
پنهان که نبيند پسرم چشم ترم را

ميخواستم اين شيب و شبابم بستانند
طفليم دهند و سر پر شور و شرم را

چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را

گويي پي ديدار عزيزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را

يکجا همه گمشدگان يافته بودم
از جمله حبيب و رفقاي دگرم را

اين خنده وصلش بلب آن گريه هجران
اين يک سفرم پر سد و آن يک حضرم را

اين ورد شبم خواهد و ناليدن شبگير
وآن زمزمه صبح و دعاي سحرم را

تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دايره راه گذرم را

يکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سينه ديوار در خانه سرم را

صوت پدرم بود که مي گفت چه کردي؟
در غيبت من عاله در بدرم را

حرفم بزبان بود ولي @@@که نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را

في الجمله شدم ملتمس از در بدعايي
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

نا گه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در
گفتم پسرم بوي صفاي پدرم را


شعرپدرازاستادشهریار

شرم بر ما ای پدر

گفتی پدر این سرزمین دور باد از شر و دروغ


قهطی نبیند این دیار دشمن بماند بی فروغ


گفتی چنان ارزنده است این خاک زرین کهن


خاکی که جسمت بعد از مرگ یک ذره از ایران بود


شرم بر ما ای پدر ما خود شدیم دشمن او


مهر وطن قهطی شده رایج شده کذب و دروغ


شرم بر ما ای پدر دادیم به باد آداب خویش


بیگانه شد سر مشق ما از یاد بردیم رسم خویش


به جای شمس و مثنوی سر داده ایم حزن و فوقان


شیون شده عادت ما -ما وارثان مهرگان


شرم بر ما ای پدر ما که ز خود بی خبریم


دزدیده شد گنج وطن در خواب خوش قوطه وریم


بردن ربودن خاکمان به گل نشست دریایمان


گلها همه پژمرده اند رنگ رفته از فرهنگ مان


تقصیر ندارد روزگاه ظالم نخوانید این جهان


بر این دیار با شکوه ما خود نبودیم پاسبان

 

 

 


 

شعر مادر ازشاعران بزرگ

شعرمادرازاستادشهریار

ای وای مادرم


آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم

***

هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها

***

او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.

***

او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.

***

این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.

***

آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.

***

می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.

***

باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم...

 

شعرمادرازایرج میرزا

 


گویند مرا چو زاد مادر


پستان به دهان گرفتن آموخت

 


شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد


تا شیوه راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

 


لبخند نهاد بر لب من


بر غنچه گل شکفتن آموخت

پس هستن من ز هستن اوست


تا هستم و هست دارمش دوست

شد مکتب عمر و زندگی طی

مائیم کنون به ثلث آخر

 


بگذشت زمان و ما ندیدیم


یک روز ز روز پیش خوشتر

آنگاه که بود در دبستان


روز خوش و روزگار دیگر

می گفت معلمم که بنویس


گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت

گویند که می نمود هر شب

تا وقت سحر نظاره من

می خواست که شوکت و بزرگی ، پیدا شود از ستاره من

می کرد به وقت بی قراری، با بوسه گرم چاره من

تا خواب به دیده ام نشیند شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت

 


او داشت نهان به سینه خود

تنها به جهان دلی که آزرد

خود راحت خویشتن فدا کرد


در راحت من بسی جفا برد

یک شب به نوازشم در آغوش

تا شهر غریب قصه ها برد

یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت

در خلوت شام تیره من

او بود و فروغ آشیانم

می داد ز شیر و شیره جان

قوت من و قوت روانم

می ریخت سرشک غم ز دیده


چون آب بر آتش روانم

تا باز کنم حکایت دل یک حرف و دو حرف بر زبانم


 الفاظ نهاد و گفتن آموخت

در پهنه آسمان هستی


او بود یگانه کوکب من


شعرمادرازفروغ فرخزاد

مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی  میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد ...

شعرمادرازسعدی

جوانى سر از رأى مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که اى سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروى حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنى کزان یک مگس رنجه اى
که امروز سالار و سرپنجه اى
به حالى شوى باز در قعر گور
که نتوانى از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمى ببینى که راه
نداند همى وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردى که با دیده اى
وگرنه تو هم چشم پوشیده اى

شعرمادرازفریدون مشیری

تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه دربر داشتن
صبح، از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه ، چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است:
لذت یک لحظه مادر داشتن

شعرمادرازسیمین بهبهانی

گر افلاطن و سقراط بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان.
به گاهواره مادر بسی خفت
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان.
در آن سرایی که زن نیست،انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرد،مرده است روان
به هیچ مبحث و دیپاچه ای قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بوده رکن خانه هستی
که ساخت خانه بی پای بست و بی بنیان

 

ای کـاش کـه تـا ابــد نــمـیــرد مادر             یـا هـستـی جـاودان بـگیـرد مادر

مهر است سراسر وجودش تــا هـست       ای کاش که پـایـان نـپـذیـرد مادر

 

هر بار که خنده بـر لبش مــی رویــد           یا نبض گل سرخ ، سخن می گوید

چشمان پر از ستـاره ی مــــادر مــن          در گــردش آشـنـا مرا می جـویـد

 

چون مهر، بـزرگ و بی نـشانی مادر           آرام دل و عـــــزیــز جـانـی مــادر

ای کاش همیشه جـاودان مـی بــودی      آن قـدر که خـوب و مـهربانـی مـادر

 

در کوچه جان همیشه مادر بـــاقیست      دریـای مـحبـتـش چو کوثر باقیست

در گـــویــش عـاشـقانـه ، نـام مــــادر      شعریست کــه تا ابد به دفتر باقیست

 

شعر مادر از کارو


همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
ساز نه ،دردی ،فغانی ،ناله ای ،اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب میزند پر
میزند پر بر در و دیوار ظلمت میزند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر:
" این منم ! فرزند مسلول تو ..مادر،باز کن در
باز کن در باز کن ... تا بینمت یک بار دیگر !
چرخ گردون زآسمان کوبیده این سان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله کنده بر جبینم ..
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
کو بکو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم!
اشک من در وادی آوارگان آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگی ها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صدپاره گشته
برسر شوریده جز مهر تو سودائی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر، ببین از باده ی خون مستم آخر!
خشک شد، یخ بست، بردامان حلقه دستم آخر!
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر بسر دنیا اگر غم بود من فریاد بودم
هرچه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صدها دختر شیرین صفت فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سربسر از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد دربدرخاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه! چه دانی سل چها کرده ست با من؟من چه گویم؟!
همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
!ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم!
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم ..
زیورم پشت خمیده ،گونه های گود زیبم
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
وه !زبانم لال، این خون دل افسرده حالم!
گرکه شیر توست ، مادر.. بیگناهم، کن حلالم!
آسمان !.. ای آسمان.. مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را
بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را..
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را..
سر به بالینش نهم .گویم کلام آخرم را..
گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم مادر؟مگر خون که خوردم؟
سرفه ها ! تک سرفه ها! قلبم تبه شد، مرد.مردم
بس کنید آخر.خدارا! جان من بر لب رسیده..
آفتاب عمر رفته ،روز رفته، شب رسیده...
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم!
سرفه ها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم
عشقها! ای خاطرات.. ای آرزوهای جوانی!
اشکها! فریادها،ای نغمه های زندگانی!
سوزها..افسانه ها ..ای ناله های آسمانی!
دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی!
آخر..امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هرچه کردم یا نکردم،هرچه بودم در گذشته
گرچه پود از تار دل، تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی در هم شکسته
میخزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم..
تا لباس عقد خوب پیچد به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن، فرزند خود را مادر من!"
پرسه میزد سرگران بردیدگان تار،خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ،توی رخنخوابش
تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان،خون دل شوریده آبش.
ساحل مرگ سیه،منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی،خفته موج و ته نشسته.
دستهایش چون دو پاروی کج و در هم شکسته
میخورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بی کس را بمنزل..
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر:
این منم، فرزند مسلول تو ،مادر، باز کن در!
باز کن ،از پا فتادم ..آخ ..مادر..
ما. . . د . . . ر. .

 

شعرهای عاشقانه


ای دل غمگین من
گریه کن
غم هایت را بیرون بریز
دنیا دنیای نامردی ست

 


ای عشقم تو را به خدا امانت داده ام
می دانم همیشه سلامت خواهی ماند
و هیچ گزندی به تو نمی رسد
چون او مهربان است

 


نمی دانم تو را در کدامین جهان جستجو کنم
دلم برایت تنگ شده
برای با تو بودن
با تو خندیدن

 


چه زیباست کسی را دوست داشتن
با او عشق را ساختن
چه زیباست برای کسی سرودن
او را بعد از خدا ستودن

 


نفرین به تو ای غریبه
به تو که روزی اشنا ترین لحظه هایم بودی!
سکوت خسته و قلب شکسته ام را ببین با من چه کردی؟
ایا تاوان عاشق شدن و عاشق بودن این است؟!

 


شب آمد باز هم بیدار هستی
سراسر عمر در پیکار هستی
همیشه معترض بر دار رفته
دل من از چه رو بردار هستی

 


بیا بشین كنارم ، تویی دار و ندارم
واسه بودن با تو ، ببین چه بی قرارم
منم ، اسیر چشمات ، تویی عشق و نگارم
بی تو فصل خزون و ، با تو مثل بهارم

 


دیشب خواب تورو دیدم
خواب دیدم برگشتی بهم زنگ زدی
گفتی هنوز دوستم داری
مثل اون روز باهم گریه کردیم

 


ببار که چتری بر روی دلم نخواهم گرفت
ببار که شاید اندکی از داغ این دل سوخته بکاهی
ببار که ویرانه دل من سقفی ندارد
که از قطرات سردت ایمن باشد

 


این روزهــا زیــاد ساکت شده ام
نمی دانم چرا حرف هایم
به جای گلــو ..
از چشمــانم بیرون می آیــد

 


اصلا مهم نیست تو چند ساله باشی
من هم سن سال تو هستم
مهم نیست خانه ات کجا باشد
برا ی یافتنت کافی است چشم هایم را ببندم

 

آن روز که همدیگر را یافتیم
یافتنمان هنر نبود
هنر این است
همدیگر را گم نکنیم

 

تمام احساس من خلاصه ای ست
از مهربانی هایت که هوای عشق تو را دارد
راز نگاه تو را دارد ، مثل چشمه ای زلال در قلبم می جوشد
و در احساس تو جاری می شود

 


پاهایت را بگذار اینجا…
درست روی قلبم…
ببخش مرا …
چیز دیگری نداشتم که فرش قدومت کنم …

 


گریه کردم اشک بر داغ دلم مرهم نشد
ناله کردم ذره ای از دردهایم کم نشد
در گلستان بوی گل بسیار بوییدم ولی
از هزاران گل گلی همچون شما پیدا نشد

 


در خلوت من نگاه سبزت جاری ست
این قسمت بی تو بودنم اجباری ست
افسوس نمی شود کنارت باشم
بی تو هر ثانیه و لحظه من تکراریست

 


تو راحت
فراموش می کنی
باز دل می بری
باز دل می بازی

 


تو کیستی که من این گونه
بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو

 

دیگه سراغمو نگیر ، که از تو هم بدم میاد
دلم یه چند روزیه که ، مرگ نگاهتو میخواد
تازگیا حس میکنم ، مال غریبه ها شدی
بهتره که یادم بره ، شور یه عشق بی خودی

 


و حدس می زنم شبی مرا جواب ميكنی
و قصر كوچك دل مرا خراب ميكنی
سر قرار عاشقی هميشه دير كرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب ميكنی

 

شب سردی ست و هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی  من دلبر بارانی من

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,شعرهای عاشقانه,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای دکترعلی شریعتی


روزی از روزها
شبی از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می خواهم هرچه بیشتر بروم

 


من هر لحظه ، هماره
شب و روز
همه وقت و همه جا
صدای این بارش ها و ریزش های پیوسته را

 

مهراوه ی من
من از گفتار زشتی که بر زبان رفته است ، بیمی ندارم
من از کردار بدی که از من سر زند ، نمی هراسم
من پس از هر خطا ، همچون پس از هر ثواب

 


هر لحظه حرفی از اعماق مجهول درون ما می جوشد
و همچون زبانه های آتش آتشفشانی
از سینه جَستن می کند و از حلقوم بالا می آید
تا از دهانه آتشفشان

 


هر لحظه حرفی در ما زاده می شود .
هر لحظه دردی سر بر می دارد
و هر لحظه نیازی
از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند.

 

می روم شاید فراموشت کنم  
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش  
از عذاب دیدنم آزادباش

 


و آن گاه خود را کلمه‏ای می‏یابی که معنایت منم
و مرا صدفی که مرواریدم تویی
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینه‏ای که دلم تویی

 

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم …
پوپکم، پوپک شیرین سخنم!
این همه غافل

 


افسانه‌اى خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خورده‌اى از عشوه نسیم
خشمى که خفته در پس هر زهر خنده‌اى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,دکترعلی شریعتی,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای فریدون مشیری

هان اي پدر پير كه امروز

مي نالي از اين درد روانسوز

علم پدر آموخته بودي

واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي

 

مرغ دريا بادبان هاي بلندش را

در مسير باد مي افراشت

سينه مي سائيد بر موج هوا

آنگونه خوش، زيبا

 


بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است

بگذار تا سپيده بخندد به روي ما

بنشين، ببين كه دختر خورشيد ،صبحگاه

حسرت خورد ز روشني آرزوي ما

 


ساحل در انتظار كسي بود

تا پاسخي بگويد، فرياد آب را

با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين

سر زير پر كشيدم و رفتم

 


نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است

نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست

به چشمانت بگو بسپار ما را

به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست

 

به دريا شكوه بردم از شب دشت

وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت

به هر موجي كه مي گفتم غم خويش

سري ميزد به سنگ و باز مي گشت 

 

در اين جهان لا يتناهي

آيا، به بيگناهي ماهي

 بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را

از تنگناي سينه بر آرم

 

لبخند او، بر آمدن آفتاب را

در پهنه طلائی دريا

از مهر، می ستود

در چشم من، وليكن

 

سر از دريا برون آورد خورشيد

چو گل، بر سينه دريا، درخشيد

شراری داشت، بر شعر من آويخت

فروغی داشت، بر روی تو بخشيد !

 


ای عشق، شكسته ايم، مشكن ما را

اينگونه به خاك ره ميفكن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بينيم

ای دوست مبين به چشم دشمن ما را

 

باران، قصيده واري
 غمناك
آغاز كرده بود
مي خواند و باز مي خواند

 

چگونه ماهی خود را به آب می سپرد
به دست موج خيالت سپرده ام جان را
فضای ياد تو، در ذهن من، چو دريائی است

 

نشسته ماه بر گردونه عا
به گردون مي رود فرياد امواج
چراغی داشتم، كردند خاموش
خروشی داشتم، كردند ج تاراج

 


تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است

 

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم

 


سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت

 


روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز می کشد فریاد
در کنار تو می گذشت ای کاش

 


عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است

 


یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

 


در همه عالم كسی به ياد ندارد
نغمه سرايی كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ی عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,فریدون مشیری,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای سهراب سپهری


شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال
خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

 


منم زیبا…
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان

 


هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن

 


هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن

 


به تماشا سوگند

و به آغاز كلام

و به پرواز كبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.

 

دود مي خيزد ز خلوتگاه من
کس خبر کي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کي به پايان مي رسد افسانه ام؟

 


دير زماني است روي شاخه ي اين بيد
مرغي بنشسته کو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايي رنگي
چون من در اين ديار تنها تنهاست

 


آفتاب است و بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت

 

زندگي بال و پري دارد
با و سعت مرگ
پرشي دارد
به اندازه ي عشق

 

ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهيها ، روشني ، من ، گل ، آب

 


زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است که در خواب پلي مي پيچد
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دلهاست

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,سهراب سپهری,اشعارشاعران معاصرایران,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای دکترافشین یدالهی


کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده ی شهره
ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره
سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره
دلم از روزی که رفتی دیگه همسایه نداره

 


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

 


مرز در عقل و جنون باریـــک است
كفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مــــــردم

 

همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه
همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه
همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم
همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم

 


زندگی یعنی همین که اگه داری یا نداری
حقتو بگیری اما حقو زیر پا نذاری
زندگی یعنی همین که اگه قهری،اگه آشتی
با تو باشم اگه داشتم بمونم اگه نداشتی

 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

 


غروبم مرگ ِ رو دوشم ، طلوعم کن تو میتونی
تمومم سایه می پوشم شروعم کن تو میتونی
شدم خورشید غرق ِ خون میون مغرب دریا
من ُ با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,افشین یدالهی,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای سیمین بهبهانی


چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه وسال منی

 

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر، زآنکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم

 

 

که مرا هیچ دوست می داری؟

گونه ام گرم شد ز سرخی شرم

شاد و سر مست گفتمت آری

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,سیمین بهبهانی,شعرشاعران معاصرایران,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای حمیدمصدق


تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
 درون دیده من ابر بود و باران بود

 


چرا نمی گویند که آن کشیده سر از شرق
آن بلند اندام سیاه جامه به تن
دلبرِ دلیرزشاهراه کدامین دیارمی آید
و نور صبح طراوت بر این شب تاریک چه وقت می تابد؟

 


این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارحمیدمصدق,شعرشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای احمدشاملو


دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد

 

 

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود
زار و زار گریه می کردن پریا

 


 نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن

 


گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک

 


زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید

 


مرگ‌ ‌آن‌گاه‌ پاتابه‌ ‌همى‌ گشود که‌ خروس‌ِ سحرگهى‌
بانگى‌ ‌همه‌ ‌از بلور سر مى‌د‌اد
گوش‌ به‌ بانگ‌ِ خروسان‌ در سپيده‌دم‌
‌هم‌ ‌از لحظه‌‌ا‌ى‌ تردِ ميلادِ خويش‌.

 

ديری با من سخن به درشتی گفته ايد
خود آيا تابتان هست كه پاسخی درخور بشنويد؟
رنج از پيچيدگی می بريد
از ابهام و

 


در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.
آينه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و كمان‌گشاده پل

 


نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه‌ها را از ريشه جدايی نبود
و بادِ سخن‌چين

 


آن‌گاه بانویِ پرغرورِ عشقِ خود را ديدم
در آستانه‌یِ پُر نيلوفر،
که به آسمانِ بارانی می‌انديشيد

 

هرگز از مرگ نهراسيده‌ام
گرچه دستانش از ابتذال شكننده‌ تر بود.
هراس من باري همه از مردن در سرزميني‌ست
كه مزد گوركن

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعاراحمدشاملو,شعرشاعران ایرانی,شاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
من نبایدچیزی باشم که تومیخواهی...

 سخنان قصار از ماهاتما گاندی


یادمان باشد که ،
من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم ،
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،
تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى.
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسان‌هاست ،
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم……
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتادبه خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا.
اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،نامت را انسانى باهوش بگذار.

 


 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,متن ادبی,شعرشاعران,سخنان قصار,مهاتماگاندی,ساعتتوسط فرزانه |
تک بیتی های زیبا

گویندخداهمیشه باماست          ای غم نکندخداتوباشی؟

 

 

 

ازدردسخن گفتن وازدردشنیدن          بامردم بی دردندانی که چه دردیست

 

 

خداچه حوصله ای داشت روزخلقت تو          که هیچ نقص نداردتراش قامت تو

 

مکن به خاک تیمم که آب دیده ی من          هزارسال کفایت کندوضوی تورا

 

چومی بینم کسی ازکوی اودلشادمی آید          فریبی کزوی اول خورده بودم یادمی آید

 

میکشدغیرت مراگردیگری آهی کشد          زان که میترسم که ازعشق توباشدآه او

 

شدم به عشق تومشهورونیستم خوشحال          که هرکه دیدمراآوردتورابخیال

 

چنان زهرفراغی ریختی درساغرجانم          که مرگ ازتلخی آن گردجان من نمی گردد

 

عیدهرکس رازیارخویش چشم عیدی است         

چشم ماپراشک وحسرت دل پرازنومیدی است

 

تلخ باشدزهرمرگ امابه شیرینی هنوز          می تواندتلخی هجران زکام من برد

 

نصیبم گشته چندان تلخکامی بعدهرکامی          که ممنونم زگردون گربکام من نمی گردد

 

ای مردگان زخاک یکی سربدرکنید          برحال مرده ی بترازخودنظرکنید

 

به گردخاطرم ای خوشدلی چه می گردی؟          کدام روز مراباتوآشنایی بود؟

 

وای به روزگارتودرتواگر اثرکند          ناله وآه نیمه شب گریه ی صبحگاهیم

 

خوش آنکه ازتوخطایی ندیده میگفتم:

فرشته خوی من آیاستمگری داند؟

 

ازحال خودآگه نیم لیک اینقدردانم که تو

هرگاه ازدل بگذری اشکم زدامان بگذرد

 

دمی نشستی رورفتی ولی به محفل ما      هنوز بوی گل وعطریاسمن باقیست

 

منصوروارگرببرندم به پای دار          مردانه جان دهم که چهان نیست پایدار

 

مرابه روزقیامت غمی که هست اینست          که روی مردم دنیادوباره بایددید

 

 

آن روزکه تعلیم تومیکردمعلم          برلوح توننوشت مگرحرف وفارا؟

 

قوت گیرایی شهبازدرسرپنجه است          زودمی چسبد به دل چشمی که خوش مژگان تراست
 

+نوشته شده در برچسب:شعر ,ادبیات,تک بیتی,عکس سینما کرافت,ساعتتوسط فرزانه |
درخت خشک

نقـش یـــک درخــت خشک را

در زنـدگی بازی میکـنم

نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم

یا هیزم شکن پـیــر…

 

 

 

ادامه مطلب
+نوشته شده در برچسب:شعر,شعزهای منتخب شاعران,شعرهای بیادماندنی,ساعتتوسط فرزانه |