واژه

ادبیات.شعر.مطالب گوناگون.سرگرمی.شعرهای فرزانه طاهری.مطالب دینی.مطالب علمی.دانلود کتاب.دانلودشعر.
نوروز
زلزله

 

پدر

 ای که تابیده به من گرمی خورشیدنگاهت


ای که چشمم همه شب خیره به درمانده براهت


چه بگویم ز تو ای آنکه ببردی غم من را


برکت هست دراین خانه که پیچیده صدایت


شب وروزت همه بارنج ومشقت سپری شد


بازهم تکیه گهی با کمر و قد دوتایت


پیرگشتی به جوانی ونکردی تو شکایت


صدف و در و گهر نیست برابر به بهایت


پدرم دست تو گویای نیایش همه عمراست


بوسه بردست توبایدبزنم جان به فدایت


فرزانه

فصل گل

 دوستان گرامی سال نورابه شماشادباش می گویم 


امیدوارم سال نویکی ازبهترین سال های عمرشماباشد

 

بهاران

 نم نمک فصل بهاران می شود


سال نوکم کم نمایان می شود


عیدمن وقتی نباشی پیش من


همچوعیدسوگواران می شود


سنبلم پژمرده همچون روح من


سبزه ام زردوپریشان می شود


ماهیم درتنگ تنگی ازبلور


روی آب افتاده بیجان می شود


روبرویم آینه چین می خورد


از نبودت شمع گریان می شود


مثل سیروسرکه می جوشددلم


اشک هم ناخوانده مهمان می شود


طعم گس داردچوسنجد عیدمن


سال ازگشتن پشیمان می شود


روزعید و روز میلادم بود


ابتدایم بی توپایان می شود


روز میلادم فراموشت شده


زین سبب دردم دوچندان می شود


دل بریدن از همه ایام سال


درنبودت سخت آسان می شود


سال تحویلی که این سان می شود


احسن الحالش نمایان می شود


فرزانه

چادر

آدم برفی

خانه بخت کجاست؟(طنز)

طنز هفته-

خانه بخت کجاست ؟

خانه بخت کجاست ؟


خانه ای است که از خواب وخوشی


خبری نیست درآن !


ودرآن عشق به اندازه گل


دوسه روزیست سپس میمیرد


میروی تاته آن خانه 


که از مطبخ وظرفهای کثیف


سربه درمی آرد..


پس به سمت خاکی که بریزی به سرت


دوقدم مانده به گور


پای پخت وپز وظرفشویی آن میمانی


وتوراحسی مبهم فرا می گیرد!


کودکی میبینی


که زدیوارودروپنجره ها


میچردتابالا


هرچه بر می دارد


می کندپرت به هرسوی اتاق


واز اومی پرسی


خانه بخت کجاست ؟

 

فرزانه طاهری

 

 

دوستت میدارم

شهادت

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,شعرفرزانه,غزل فرزانه طاهری,شعر فرزانه طاهری,ساعتتوسط فرزانه |
اوج

انتظار

درخلوت خودهنوز یادت هستم


برگردکه سخت بیقرارت هستم


بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست


بی حوصله ام درانتظارت هستم


عاشق نشدی تاکه بدانی دردم


من زنده به لبخندونگاهت هستم


گمنام ترین شاعراین شهرمنم


من عاجزگفتن به کلامت هستم


درشعرخودم نشدتو را وصف کنم


بی واژه ترین واژه ی نابت هستم


آیینه تو را بدید و برمن حق داد


فهمیدکه مجذوب جمالت هستم


ایکاش بهار شیشه ای از عطرش


می داد که تشنه ی بهارت هستم


آسان بودانتظار گر چو صیاد رسی


بینی که هنوز هم به دامت هستم


اشکم همه لبخند شود گر گویی


تا آخر عمر در کنارت هستم...



فرزانه طاهری

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,شعرفرزانه,غزل فرزانه طاهری,شعر فرزانه طاهری,ساعتتوسط فرزانه |
پروانه

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,شعرفرزانه,غزل فرزانه طاهری,شعر فرزانه طاهری,ساعتتوسط فرزانه |
اینجا دلی تنگ است

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,شعرفرزانه,غزل فرزانه طاهری,شعر فرزانه طاهری,ساعتتوسط فرزانه |
دوبیتی زیبا از فرزانه

گفتی که شوی یارمنو راست نگفتی
گفتم چه شود عاقبت کار؟ نگفتی
آنشب که به نیتش گرفتم فالی
حافظ توچرا ؟پس توچراراست نگفتی؟
شعرفرزانه

 

امشب بیاکه کاسه ی صبرم شکسته است
زنگارغم به چهره ی زردم نشسته است
بااین شراب ها که مستم نمی کنند
ساقی زبسکه باده به من دادخسته است

شعرفرزانه

 

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,شعرمن,شعرفرزانه ,شعرشاعران,ساعتتوسط فرزانه |
شعرمرا پرترانه کن

امشب بیاوشعرمراپرترانه کن

گل واژه ای بیاروغزل عاشقانه کن

دربزم شعروادب نیست جای من

برمن مگیرخرده وکمتربهانه کن

گیرم تمام قافیه هایم غریب است

ازعشق مثنوی بسازوبسویم روانه کن

شعرترم که پرازسوزودرداست

مصداق گریه واشک شبانه کن

این شعررابه قالب قلبم سروده ام

کمتربه وزن وعروضش نشانه کن

احساس رابه جناس وردیف نتوان گفت

کمتربه شعرمن بخندوجنونم فسانه کن

اکنون که شعرمراپاره میکنی

درآب جویباربریزوروانه کن..

                                           شعر فرزانه

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,شعرمن,شعرفرزانه,اشعارفرزانه,,ساعتتوسط فرزانه |
انشاء یک دانش آموزفهمیده

 نام : کمال

کلاس : دبستان

موضوع: ازدواج

 هر وقت من يك كار خوب مي كنم مامانم به من مي گويد بزرگ كه شدي برايت يك زن خوب مي گيرم.

تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است.
حتمن ناسرادين شاه خيلي كارهاي خوب مي كرده كه مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود.
ولي من موتقدم كه اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود!
چون بابايمان هميشه مي گويد مشكلات انسان را آدم مي كند.
در ازدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم.
از لهاز فكري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود.
در ازدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند كه كارشان به تلاق كشيده شده و چه بسيار آدم هاي كوچكي كه نكشيده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد ديگر كسي از شوهرش سكه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد.
من تا حالا كلي سكه جم كرده ام و مي خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهريه و شير بلال هيچ كس را خوشبخت نمي كند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود كه زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي دايي مختار با پدر خانومش حرفش بشود.
دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.
خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي كم بوده كه نتوانسته خرج عروسي را بدهد.
البته من و ساناز تفافق كرده ايم كه بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمكي بدهيم. هم ارزان تر است، هم خوشمزه تر است تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي كند!
اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد.
زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يك زير زميني بگيرد. ميگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين!
اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد.
ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يك خانه درختي درست كردم.
اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست. از آن موقه خاله با من قهر است.
اما بعدا فهميدم که قهر بهتر از دعواست.
آدم وقتي قهر مي كند بعد آشتي مي كند ولي اگر دعوا كند بعد كتك كاري مي كند بعد خانومش مي رود دادگاه شكايت مي كند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند زندان!
البته زندان آدم را مرد مي كند. تازه ازدواج هم آدم را مرد مي كند، اما آدم با ازدواج مرد بشود خيلي بهتر است تا برود زندان که آيا مرد بشود يا نشود!

اين بود انشاي من ...

 

 

 

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,متن زیبای ادبی,انشاءدانش آموز,ازدواج,,ساعتتوسط فرزانه |
مطالب پربازدید وبلاگواژه

 

 

اندراحوالات مهاجرت اززبان شیخ(طنز)

 

 


تصاویر مقبره هاووسایل بجامانده از

پیامبران پیشین قبرآدم وحوا.عمامه یوسف...


رقص عربی طوطی  

                        

  


 

شعرمادرازشاعران بزرگ      

 

 

 


                                 

 حرفهای دلتنگی   

 

 

 


                                                 

 کتاب الماس های آگاهی          

                                                                       

 


        

   اشعارطنزوفکاهی  

 

  


 آموزش الفباباشعر(مخصوص کودکان)

                                                                      

 


اسرارماوراءالطبیعه 

                                                                         

 


اشعارفرزانه 

                                                                       

 


انشاء یک دانش آموزفهمیده

واقعیتهایی درباره ساخت حرم امام رضادر سال ۲۰۳ و به قولي ۲۰۲ هجري قمري كه حضرت رضا(ع) در طوس به شهادت

 

 

 

 

در سال ۲۰۳ و به قولي ۲۰۲ هجري قمري كه حضرت رضا(ع) در طوس به شهادت رسيدند بدن مطهر آن امام همام را در باغ حميد بن قحطبه و در كنار قبر هارون خليفه عباسي به خاك سپردند و نخستين بناي حرم مطهر همان بقعه هارون الرشيد است كه بعدها حرم را روي ديوارهاي قديمي آن بنا نهادند و از آن به بعد طوس به مشهد الرضا تغيير نام يافت.


* در سال ۴۰۰ هجري قمري به دستور سلطان محمود غزنوي بناي بقعه و حرم تجديد بنا و مناره‎اي بر آن افزوده شد و پس از آن در زمان‎هاي مختلف اقداماتي به مرور صورت گرفته است.

* سنگ مرقد نخستين كه براي مشخص كردن مدفن امام بر زمين نصب شده، سنگ بناي ساخت ضريح هم بوده است. آنچه مسلم است تا قرن هشتم هجري قمري ضريحي بر مضجع شريف نصب نبوده است.

* در ابتدا حرم مطهر به صورت بنايي ساده، با مصالح ويژه آن دوران بنا شده بود، چنانكه بقعه مطهر تنها يك در ورودي ساده در پيش روي مبارك داشت و داراي تزئيناتي مختصر به سبك آن زمان بود.

* مشهور است كه از زمان صفويان گذاشتن ضريح بر مرقد امام مرسوم شده است و برخي احتمال دادند كه ساخت ضريح از عصر تيموريان متداول شده است.

* ضريح اول، ضريحي چوبي بوده، با تسمه‎هاي فلزي و پوششي از صفحات طلا و نقره. اين ضريح در زمان شاه طهماسب صفوي يعني سال ۹۵۷ هجري قمري ساخته و بر روي صندوق چوبي مضجع منور نصب مي‎شود. در سال ۱۳۱۱ همزمان با تعويض صندوق به دليل فرسودگي پايه‎ها ضريح برچيده شده، پوشش طلا و نقره و جواهرات آن از چوب‎ها جدا و به خزانه آستان قدس منتقل مي‎شود.

* ضريح دوم، ضريحي بوده فولادي مرصع، معروف به ضريح نگين نشان. اين ضريح در سال ۱۱۶۰ به دستور شاهرخ فرزند رضا قلي ميرزا نوه نادرشاه ساخته و به وقف بر فراز مرقد شريف نصب مي‎شود.

ضريح فولادي يا ضريح نگين نشان سقف نداشته، پنجره‎ها و شبكه‎هاي چهار طرف آن داراي گوي و ماسوره‎هايي بوده است كه با نگين‎هاي كوچك ياقوت و زمرد تزيين يافته و تعداد آنها به دو هزار عدد مي رسيده است.

به دليل وضعيت ويژه اين ضريح ذيلا به عين كتيبه آن اشاره مي‎شود. نياز رحمت ايزد مستعان، و تراب اقدام زوار اين آستان ملك پاسبان، سبط سلطان نادر شاه الحسيني الموسوي الصفوي، بهادرخان به وقف و نصب اين ضريح و قبه‎هاي مرصع چهار گوشه ضريح مقدس مبارك موفق گرديد. ( سنه ۱۱۶۰قمري)

* در زمان توليت ميرزا سعيدخان براي مصون ماندن نذورات داخل ضريح دوم ، شبكه و پوشش طلايي روي ضريح منور قرار مي‎گيرد، و بدين ترتيب سقف آن پوشش مي‎يابد. اين ضريح به دليل وقف دايمي بودن تا قبل از شروع عمليات جايگزيني و نصب اخير ضريح مطهر جديد يعني پنجمين ضريح بر مضجع شريف و زير ضريح پيشين قرار داشت. ضمن عمليات اخير محل نصب اين ضريح تغيير يافت و به قسمت تحتاني حرم مطهر منتقل شد.

* در عصر پادشاهي فتحعلي شاه قاجار ضريحي فولادي و ساده به ابعاد (۳&#۲۱۵;۴) و ارتفاع دو متر ساخته و روي ضريح نگين نشان (ضريح دوم) نصب مي‎شود كه در اصل ضريح سوم محسوب مي‎شود.

* سقف ضريح سوم با چوب‎هاي طلاكوب پوشش داشته و در سمت پايين ضريح در كوچك مرصعي قرار داشته است. به دليل كوچكي و غير مناسب بودن اين ضريح پس از مدتي برداشته شده و به جاي آن ضريح چهارم نصب مي شود و اكنون اين ضريح در موزه مركزي آستان قدس رضوي در معرض تماشاي بينندگان قرار دارد.

* ضريح چهارم ضريح ملمع يا ضريح طلا و نقره، معروف به شير و شكر است، اين ضريح در سال ۱۳۳۸ بر روي ضريح نگين نشان يا ضريح دوم نصب مي‎ شود.

* طراحي ضريح چهارم توسط مرحوم استاد حافظيان انجام يافته و تحت نظارت ايشان كار اجرا و قلمزني توسط مرحوم استاد محمد تقي ذوفن اصفهاني انجام گرفت.

* ضريح چهارم داراي ۰۵/۴ متر طول و ۰۶/۳ متر عرض و ۹۰/۳ ارتفاع و ۱۴دهانه به نشان چهارده معصوم بوده است. اضافه بر بهره‎برداري از طلا و نقره و جواهرات .

* پايه‎ها، ستون‎ها، كتيبه‎هاي سيمين با نقش‎هاي مختلفي در نهايت مهارت قلمزني شده بود. بين هر دو زاويه از پنجره‎هاي ضريح مقدس يك صفحه بيضي شكل از طلا، كه مجموعا به هيجده عدد مي‎رسيد و هر يك به وزن تقريبي پنجاه مثقال بود احاديثي درباره فضيلت زيارت حضرت رضا (ع) به خط حاج شيخ احمد زنجاني معصومي كتيبه نوشته شده است.

* بر روي هر يك از دهانه‎هاي ضريح مقدس، از سمت پيش روي مبارك اسمي از اسماي چهارده معصوم عليهم السلام بر صفحه‎اي فيروزه نشان از طلا و به خط ثلث و به قلم مرحوم حاج شيخ احمد زنجاني معصومي مكتوب بود. در بالاي صفحات بيضي شكل، كتيبه‎اي از نقره به طور برجسته، سوره مباركه هل اتي را به قلم همان كاتب در برداشت.

* در چهار گوشه ضريح چهار خوشه انگور به عنوان نمادي از نحوه شهادت حضرت قرار داشت. بالاي كتيبه سوره مباركه يس و بر لب ضريح چهل و چهار برگ از نقره ملمع بين چهل و چهار گلدان ملمع نصب شده بود كه بر روي صفحه مدور و محدب هر يك از آنها اسمي از اسماي حسني الهي به طور برجسته و به خط ثلث و به رنگ سفيد در زمينه لاجوردي مكتوب بود.

* پس از گذشت بيش از چهل سال از نصب ضريح پيشين موجباتي همچون فرسودگي، و سست شدن پايه‎ها و ساختار ضريح و ساييدگي پوشش و روكش‎هاي نقره‎اي و طلايي آن، ساخت و نصب پنجمين ضريح را ضروري مي كرد.

* به دستور مقام معظم توليت آستان قدس رضوي حضرت آيت الله واعظ طبسي، از سال ۱۳۷۲ مطالعات و بررسي‎هاي مقدماتي ساخت ضريح آغاز شد، و به دنبال آن طرح‎هاي متعددي از طرف هنرمندان نامي كشور ارايه شد و نهايتا توفيق طراحي ضريح نصيب استاد برجسته نگارگري كشور فرشچيان شد.

* به منظور ساختن آخرين ضريح نخست بر اساس طرح موجود پايه‎ها و ساختار ضريح كه تركيبي از كار آهنگري و نجاري است توسط واحدهاي مربوطه در آستان قدس رضوي در نهايت استحكام انجام گرفت و ساختاري مركب از آهن و فولاد و چوب گردو براي نصب روكش‎ها و پوشش طلا و نقره ساخته شد.

* با آماده شدن طرح استاد فرشچيان كار قلمزني و زرگري و به عبارت ديگر اجراي طرح كه اساس كار ساخت ضريح و صورت پذيري آن است از تاريخ ۱۲ بهمن سال ۱۳۷۵ تحت نظارت عاليه هنري استاد فرشچيان شروع شد و از ميان چند نفر از هنرمندان قلمزن همچنان توفيق كار قلمرني ضريح مطهر، نصيب استاد خدادادزاده اصفهاني شد.

* پس از چهار سال با كار بي وقفه روزانه و بعضا شبانه و همچنين با كار متوسط روزانه شش نفر در كمال ظرافت و امتياز هنري و در نهايت صلابت و استحكام كار قلمزني پايان يافت و ضريح براي حمل و نصب آماده شد. از ويژگي‎هاي ضريح مطهر جديد، ضخامت پوشش نقره‎اي آن است كه حتي بعضا به بيش از سه ميليمتر مي‎رسد.

* عمليات اجرايي برچيده شدن ضريح پيشين و نصب پنجمين ضريح از شامگاه روز شنبه ۲۱دي ماه سال ۱۳۷۹ پس از مراسم غبارروبي آغاز شد، و با هماهنگي كامل نيروهاي فني - تخصصي مورد نياز به طور متوسط روزانه هفتاد نفر در سازماني منظم و منسجم با تقسيم كار و تعيين مسووليت هر يك از بخش‎هاي عملياتي و مديران مربوطه طبق جدول زمان‎بندي شده، به مدت پنجاه روز جريان خود را طي كرد و كار بناي عشق و كعبه مقصود، و فراز آمدن معبد خورشيد در فضايي معنوي و شورانگيز آغاز شد.

* محدوديت وقف به نصب بودن ضريح و عدم جواز شرعي انتقال آن از يك سو و از طرف ديگر، وجود موانع و مشكلات جدي فني و معماري بر سر راه استحكام سازي پايه‎هاي نصب ضريح جديد موجب شد تا پس از بررسي و مطالعات زياد چاره كار به انتقال ضريح به قسمت زيرين حرم مطهر و نصب محاذي اطراف مضجع شريف ديده شود.

* از جمله اقدامات اساسي ديگري كه همزمان با نصب ضريح مطهر صورت پذيرفت، بتون ريزي و كف سازي و مفروش كردن كف حرم مطهر با سنگ‎هاي مرمر بسيار نفيس همراه با كانال كشي و برقراري سيستم تهويه و هوا دهي زميني و ديواري است، و نيز مرمت آيينه كاري‎ها و كاشي‎كاري‎ها و كتيبه‎هاي روضه منوره از جمله ديگر اقداماتي بود كه در جريان عمليات نصب ضريح به آن مبادرت شد.

* سنگ پلاك پيشين مضجع، كه مركب از ۱۲ قطعه سنگ بود برداشته شده، به موزه مركزي آستان قدس رضوي انتقال يافت، و به جاي آن سنگ نفيس مرمر يكپارچه به طول

۲۰/۲ و عرض ۱۰/۱ و ارتفاع ۹۰ سانت كه در نهايت جلا و صفا و زيبايي حجاري شده بود نصب شد.

* در اطراف ضريح مطهر به نشانه چهارده معصوم چهارده دهانه به شكل محراب طراحي و اجرا شده است. سير نقش‎ها و جهت قوس‎هاي آن يكديگر را همراهي و تكميل كرده، و مدار يگانه آنها كه نهايتا به مركز و نقطه واحدي مي‎رسد، تداعي كننده اصل اصيل عرفاني مشاهده وحدت در كثرت و كثرت در وحدت است و نيز وحدانيت ذات باري‎تعالي و قائميت و بازگشت پذيري كائنات و ممكنات را به او متجلي مي‎سازد.

* در هشت لچكي چهار گوش ضريح مطهر، به سبك هنر اصيل ايراني، از گل آفتابگردان كه نمادي از شمس الشموس كه يكي از القاب امام رضا عليه السلام است نقش‎هايي تعبيه شده است. در اطراف ضريح مقدس گل‎هايي پنج و هشت برگي به نشانه خمسه طيبه و هشتمين امام طراحي و اجرا شده است.

* دو سوره مباركه يس و هل اتي، در بالاي ضريح مطهر به صورت كتيبه دور تا دور ضريح نوشته شده است. طول كتيبه بالايي يعني سوره مباركه يس داراي ۶۶/۱۷ و عرض ۱۸ سانتيمتر و طول كتيبه هل اتي ۷۶/۱۶ و عرض آن ۱۴ سانت است، هر دو كتيبه و ديگر خطوط بيروني و داخلي ضريح مطهر كه مشتمل بر آياتي از كلام الله مجيد و اسماي حسني الهي و نام‎هاي حجج خداوندي است، در كمال قوت و استحكام توسط خوشنويس نامي استاد موحد نوشته شده است.

* براي اولين بار پوشش داخلي ضريح مطهر، سقف و ديوارهاي آن با نقش و نگارها و كتابت اسماء الهي، با خاتم‎كاري يه طرز بسيار بديع و زيبا تزيين يافته است. طراحي نقوش داخل ضريح مطهر، توسط استاد فرشچيان انجام يافته، و اجرا و يا خاتم‎كاري توسط استاد هنرمند كشتي آراي شيرازي و همكارانشان صورت پذيرفته است.

 

* ضريح مطهر جديد حدود ۱۲ تن وزن داشته، ضخامت پوشش نقره‎اي و طلايي آن و اتصال روكش‎هاي بدون پيچ يكي از ويژگي‎هاي اين ضريح است. طول ضريح ۷۸/۴ و عرض آن ۳۷/۳و ارتفاع آن با محاسبه سنگ پايه ۹۶/۳ متر است.

* حرم مطهر مجموعه‎اي است تقريبا مدور، كه مركز آن مضجع منور امام ابوالحسن الرضا عليه السلام قرار دارد. همچنين حرم مطهر كه گنبد درخشان و طلايي برفراز آن قرار دارد، تقريبا در مركز بناهاي آستان مقدس واقع شده، و از نقطه نظر معماري و هنري بسيار بديع و استوار، و زيبا و دل انگيز است.

* حرم پاك امام، اضافه بر جلال معنوي و جذبه روحاني، و زيبايي و شكوه معماري، مزين به برخي از نفايس و مآثر ارزشمند است، تعدادي از هداياي بزرگان و حكمرانان گذشته، در قاب‎هايي تعبيه شده، در مكان‎هايي از حرم مطهر، در برابر ديد زائران قرار دارد.

اين جواهرات و نفايس كه در هشت قاب چيده شده، شامل ۱۰۴ قلم اشياي مختلف است. قديمي‎ترين آنها سليمانيه‎هايي است، با دور نقره، مربوط به ۵۵۰ سال قبل، و ديگر شمشيري جواهر نشان و خنجر الماس نشان، و مرواريد و تسبيح و انگشترهايي از الماس و برليان درشت.

* گنبد حرم از آجر ساخته شده، و سپس روي آن را با الواح مسي، كه روكشي از طلا دارد پوشانده‎اند، تذهيب اين گنبد براي آخرين بار در سال ۱۰۱۰ تا ۱۰۱۶، در زمان شاه عباس صورت گرفته و به طوري كه از گفته‎هاي محققان بر مي‎آيد، رويه و سطح اين گنبد پيش از آن كاشي‎كاري بوده است.

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,شعرفرزانه,دینی ,مذهبی,امام رضا,حرم امام رضا,,ساعتتوسط فرزانه |
فهرست مطالب وبلاگ

 

 

 

 

 

 

  • روانشناسی            **تست های خودشناسی-وشناخت دیگران   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بی تواینم...

 

 برای گفتن من

صفت هامبهم

وفعل هابی مصدر!!

فعلی بایدبی زمان

که دلالت کند به لحظه های باتوبودنم

وقتی تونیستی

اندوهم وصف نشدنیست!؟

هیچ مکانی ظرفیت دلتنگیم راندارد!

ظرف زمان ازبودنت خالیست!

عمق فاجعه ازنهادم پیداست!!

وقتی درضمیرم تنهاتورامی خواهم

بدون هیچ ابهامی

ساده بگویم

دوستت دارم

مخاطب زبان نفهم من!!

 

 

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,متن زیبا,شهرفرزانه,شعرشاعران معاصر,عکس سینماگراف,ساعتتوسط فرزانه |
دانلودبهترین جملات الهام بخش زندگی باتصاویر

بهترین جملات الهام بخش زندگی

نامردی

 

 

نوشته هــــــــایـــم را که  می خــــــوانیـــــ

 
 

دلخــــــــوش نبــــــــاش از اینـــــکــه
 


مخــــاطبـــــــــمـ تویـــــــــی...!
 


زیــــــــــاد شدن نوشته هـــــــــــای من یعنــــــــــی:
 
 
بی حـــــــــدی نامــــــردی هــــــای تـــــــــو....!!!

 

 

 

 

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,چکیده های قلم,سخنان قصار,تصاویر,حرفهای دلتنگی,ساعتتوسط فرزانه |
کسی که دوستش داری


آدمی که دوستت دارد


خیلی زود برایت عادی می شود...


حرف هایش، دوستت دارم هایش...


و تو خیلی زود کلافه می شوی


... از بهانه هایش، اشک هایش، توقع هایش..

.

و چون تصور می کنی که همیشه هست، همیشه دوستت دارد؛


هیچوقت نگاهش نمی کنی...


نگرانش نمی شوی...


برای از دست دادنش نمی ترسی...

 

او همیشه هست


اما


او هم آدم است...


روزی که کارد به استخوانش برسد


کوله بار اندوهش را برمی دارد


و بی سر و صدا می رود...

 

حسی به من می گوید...


آن روز، بی اراده صدایش می زنی!


اما؟!


جوابی نمی آید...

 

فقط !!


برایت


جای پایش می ماند..

 

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,چکیده های قلم,سخنان قصار,تصاویرسینما گرافت,ساعتتوسط فرزانه |
رابطه دوطرفه

رابطــــــــــه دو طرفــــــــه


دوست داشتنی ترین رابطه ها،رابطه هایی که دو طرفه اند . . .!


یعنی . . .


هر دو میکوشند برای ادامه دارشدنش . . .!


هر دو خطر می کنن . . .!


هر دو وقت میذارن . . .!


هر دو هزینه می کنن . .


 
هر دو برای یک لحظه بیشتر ، درکنار هم بودن . . .

با زمان هم می جنگن . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,چکیده های قلم,سخنان قصار,تصاویر,ترول,ساعتتوسط فرزانه |
دلیل بیخوابی من

ر

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,متن ادبی,شعرفرزانه,اشعارفرزانه,ساعتتوسط فرزانه |
به قول بعضیها...

به قـــولِ بابام
ديکتـاتـور اون بچّه ي دو ساله ست که بيست نـفر مجبورند به خاطــر اون کـارتون نگاه کنند


به قـــولِ داییم،
اگه خر اعتماد به نفس بعضی ها رو داشت الان سلطان جنگل بود...


به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی ،
تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم.محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا . . .


به قـــولِ مارتین لوتر کینگ،
گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است...!


به قـــولِ مایکل اسکوفیلد
همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.


به قـــولِ خسرو گلسرخی:
بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بی ‌عرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم...!


به قـــولِ زنده یادحسین پناهی
تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت
زوووووووو.....
تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود


به قـــولِ چارلی چاپلین
آموخته‌ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید؛ پس چه‌چیز باعث شد که من بیندیشم می‌توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.


به قـــولِ چارلی چاپلین
شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز...!


به قـــولِ حسین پناهي
قطعا روزی صدایم را خواهی شنید... روزی که نه صدا اهمیت دارد نه روز..
به قـــول ارنستو چه گوارا
دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند...
اما هیچ کس فکر نکرد که شاید...
یک گل کاشته باشم...!

به قـــولِ حسین پناهی
این آینده ,کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟


به قـــولِ والت ویتمن
زندگی به من آموخت؛ بودن با كسانی كه دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است.


به قـــولِ ژان پل سارتر
از همه اندوهگین تر شخصی است كه از همه بیشتر می خندد!


به قـــولِ برتراند راسل
مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند، در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,چکیده های قلم,سخنان قصار,سخنان بزرگان,ساعتتوسط فرزانه |
دانلودآموزش الفبا باشعر

 

آموزش الفبا باشعر

تالیف :ف-طاهری

 

ازاین کتاب فقط بخشی ازشعرهای الفبایی بصورت لینک آپلودتهیه شده است.

درس های زندگی

برای اینکه دوستت داشته باشم و به تو احترام بگذارم، مجبور نیستم با تو هم عقیده باشم. 


 کسی که در برابر خداوند زانو می زند، میتواند در برابر هر کسی ایستادگی کند. 


 گفتن خداحافظ به کسی که نمی خواهید بگذارید برود واقعاً دردناک است، اما حتی دردناک تر این است که از کسی که هیچگاه قصد ماندن نداشته بخواهید بماند.


دوست داشتن به معنی عذر خواهی نیست، بلکه به معنای اجتناب از کارهایی است که شما را مجبور به عذر خواهی میکند.


جایی نمانید که مجبور باشند شما را تحمل کنند، جایی بروید که بودنتان را جشن بگیرند!


اگر کسی با شما مشکل دارد، یادتان باشد که آن مشکل اوست، نه شما … انرژی خود را تسلیم منفی گرایی نکنید… ارزش شما خیلی بیشتر از آن است…


رها کردن کسی که برای شما ساخته نشده یعنی رسیدن به این درک که برخی آدم ها بخشی از سرگذشتتان هستند، نه بخشی از سرنوشتتان.

 
کلید یک رابطه موفق: دوستی، آزادی، صداقت، اعتماد، درک و گفتگو. 


 انسان موفق کسی است که در انتها پیروز شود نه در ابتدا. 


 برای زندانی بودن لازم نیست شخصی پشت میله ها باشد، انسانها میتوانند زندانی و یا "برده" عقاید و اندیشه های خود باشند. 


 وقتی زندگی یک صد دلیل برای گریستن به شما نشان می دهد، به زندگی نشان دهید که یک هزار دلیل برای لبخند زدن وجود دارد! 


 کسانی که زندگی خود را وقف بدست آورن منافع مادی و ثروت کرده اند به شما خواهند گفت که احساس خوشبختی را در اموال خود نمی یابند. خوشبختی هرگز انعکاس ثروتهای مادی یک شخص نیست، بلکه انعکاس ثروتهای معنوی و احساسی او است.


از نشانه های ذهن فرهیخته آن است که در عین مخالفت با عقیده ای، به آن احترام بگذارد. 


 همه افراد به عنوان یک انسان قابل احترامند اما از هیچکس نباید بت ساخته شود.


خدا می داند چه کسی به زندگی شما تعلق دارد و چه کسی ندارد. اعتماد کنید و بگذرید. هر که قرار باشد بماند، همیشه خواهد ماند.


وقتی کسی با شما مانند یک گزینه رفتار می کند، با خارج کردن خودتان از معادله به او کمک کنید تا انتخاب هایش را محدود کند. به همین سادگی است.


گله نکنید که چرا فلانی با شما درست رفتار نمی کند. اگر میدانید لیاقتتان بیشتر است، چرا با او رابطه دارید؟ 


 ارزشمند ترین ثروتی یک مرد می تواند در این دنیا مالک آن باشد، قلب یک زن است. 


 سخن گفتن با خدا مانند صحبت کردن با یک دوست پشت تلفن است... ممکن است او را در طرف دیگر نبینیم، اما می دانیم که دارد گوش می دهد...


همه کسانی که به زندگی شما وارد می شوند، دلیلی دارد.


یا شما به آن ها برای تغییر زندگیتان نیاز دارید، یا خود کسی هستید که زندگی آن ها را تغییر خواهد داد.


مشکل فکرهای بسته این است که دهانشان پیوسته باز است.


گدای عشق نباشید، بخشنده عشق باشید، انسان های زیبا همیشه خوب نیستند، اما انسان های خوب همیشه زیبایند. 


 کلمات، قدرت آزار دادن شما را ندارند، مگر اینکه گوینده آن برایتان بسیار عزیز باشد.
اگر قول دادید، به آن عمل کنید.


اگر عشقی دارید، قدرش را بدانید..


اگر گفتید تماس می گیرید، این کار را بکنید.


اگر کسی به شما اعتماد کرد، به آن احترام بگذارید.


اگر اشتباهی مرتکب شدید، عذرخواهی کنید.



 اینکه در گذشته چه کسی بودید اهمیتی ندارد، اینکه تبدیل به چه کسی شده اید مهم است.


خوشبخت باشید. همان کسی باشید که می خواهید. اگر دیگران آن را دوست ندارند، بگذارید نداشته باشند. یادتان باشد “خوشبختی یک انتخاب است.” زندگی، راضی نگه داشتن همه نیست.


هرگر از سمت جلو به یک گاو، از سمت عقب به یک اسب و از هیچ سمتی به یک احمق نزدیک نشوید.

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,چکیده های قلم,سخنان قصار,تصاویرسینماگراف,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارطنزوفکاهی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

حافظ :

اگر آن تـــــــــرک شیرازی بـــــــدست آرد دل ما را   

بـه خـال هـندویش بـخشم سمـــــرقند و بـخارا را


صائب تبریزی:

اگر آن تـــــــــــــــــرک شیرازی بدست آرد دل ما را    

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پــا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد     

نه چون حافظ که می بـخشد سمرقند و بـــخارا را

شهریار:

اگر آن تـــــــــــــــــــرک شیرازی بدست آرد دل مـــا را     

بـه خـال هـــندویـش بـخشم تـمام روح اجــــــــــــزا را

هـر آنکس چیز می بـخشد بسان مـرد مــــــی بـخشد  

نه چون صائب که میبخشد سر ودست و تن و پا را

سر و دست و تن و پـا را به خـاک گـور مـــــی بخشند     

نـه بر آن تـــرک شیرازی که برده جـمله دلــــــــــــها را

محمد عیادزاده:

اگـر آن تـــــــــــرک شـیرازی بـدست آرد دل مــا را       

خوشا بر حـال خوشبـختش، بـدست آورد دنــیا را

نــــــه جـان و روح می بـخشم نـه امـلاک بـخارا را       

مگر بـنگاه امــلاکم؟چـه مـعنی دارد ایـن کــــــارا؟

و خـــال هــندویش دیـــــگر نــدارد ارزشـی اصــلاً        

کـه بـا جـراحی صـورت عـمل کـردند خـــــال ها را

نـه حـافظ داد املاکی، نـه صـائب دست و پا ها را       

فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت مـــا ها را


ک شعر از سید اشرف
                         آخ عجب سرماست ....
آخ عج سرماست امشب ای ننه                       ما که می میریم در هذا السنه
تو نگفتی می کنیم امشب الو                          تو نگفتی میخوریم امشب پلو
نه پلو دیدم امشب نه چلو                                 سخت افتادیم اندر منگنه
                     آخ عجب سرماست امشب ای ننه
این اطاق ما شده چون زمهریر                          باد می آید زهر سو چون سفیر
من ز سرما می زنم امشب نفیر                       می دوم از میسره بر میمنه
                      آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اغنیا مرغ مسما می خورند                             با غدا کنیاک و شامپا می خورند
منزل ما جمله سرما می خورند                        خانه ما بدتر است از گردنه
                      آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اندرین سرمای سخت شهر ری                       اغنیا ژیش بخای مست می
ای خداوند کریم فرد و حی                              داد ما گیر از فلان الطزنه
                      آخ عجب سرماست امشب ای ننه
خانباجی می گفت با آقا جلال                         یک قران دارم من از مال حلال
می خرم بهر شما امشب زغال                       حیف افتاد آن قرآن در روزنه
                       آخ عجب سرماست امشب ای ننه
می خورد هر شب جنا مستطاب                     ماهی و قرقاول و جوجه کبات
ما برای نان جو در انقلاب                                 وای اگر ممتد شود این دامنه
                       آخ عجب سرماست امشب ای ننه
تجم مرغ و روغن و چوب سفید                       با پیاز و نان گر امشب می رسید
می نمودم اشکنه امشب ترید                        حیف ممکن نیست پول اشکنه

ما ملت ایران:
ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم
 افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
ما باک نداریم ز دشنام و ملامت
ما میل نداریم به آثار سلامت
گر باده نباشد سر وافور سلامت
 از نام گذشتیم همه مایل ننگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم
لاغر ز فراق وُکلا همچو هلالیم
یک‌روز همه قنبر و یک‌روز بلالیم
شب فکر شرابیم سحر ما لب بنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
اسباب ترّقی همه گردید مهیا
 پرواز نمودند جوانان به ثریا
گردید روان کشتی علم از تک دریا
ما غرق به دریای جهالت چو نهنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
یارب ز چه گردید چنین حال مسلمان
بهر چه گذشتند ز اسلام و ز قرآن
خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن
 ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم
از زهد و تقدس زده صد طعنه به سلمان
داریم جمیعاً هوس حوری و غلمان
نه گبر و نه ترسا نه یهود و نه مسلمان
نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ‌به‌رنگیم


من نمی دانم که چرا می گویند امتحان باید داد

وتقلب نکنید

و چرا هیچ کسی واحد خود پاس نکند.

تقلب زیباست و رساندن عیب نیست

((چشمها را باید شست جور دگر باید دید.))

برگه من چه تفاوت با برگه پاسخ دارد

بیچاره برگه مرا پس بدهید

برگه من سرنوشت فردای من است

اهل تقلب هستم

قبله من کاغذ در جیب من است

من تقلب با تپش قلبم می کنم

وقتی که مراقب به ته سالن است

فرقی بین نمره من با بیست نیست

((چشمها را باید شست جور دگر باید دید))

پشت من دوستم هست

پشت میز دوستم چه خبرهاست

خدا می داند.

در سالن امتحان چه بوی تقلبی می اید

((در دلم چیزی هست))

مثل چرخیدن سر بر کاغذ

مثل یک دید سریع بر پاسخ

انقدر بد خط است

که چشمهایم کور شد.

من عجب جرعت خوبی دارم

که نترسیدم از چشم غره او

وقت دیگر تمام شد

چاره ای جز رفتن نیست

فرقی بین نمره من با بیست نیست

((چشمها را باید شست جور دگر باید دید))


  فکاهی جشن عقد و عروسی

ای جوان زن از پی رفع هوسرانی بگیر

لیک دستوری زمن ای مرد ایمانی بگیر

اولا، کن خواستگاری دختر فامیل خویش

چونکه اخلاق و مرامش خوب میدانی بگیر

ثانیا ،کن خواستگاری دختر همسایه را

پس عنان از دست خواهشهای نفسانی بگیر

ثالثا،  گر دختر هالو به عالم   طالبی

ازبرای   تجربه  جانا  بیابانی  بگیر

رابعا،ای مرد دانشمند با فضل و کمال

دختر فهمیده گر خواهی توتهرانی بگیر

دختر یزدی برایت خوب قلیان چاق کند

پسته گر خواهی خوری بسیار،دمغانی بگیر

آش قنوید اگر خواهی قمی کن اختیار

گر که قالی باف میخواهی تو کاشانی بگیر

کته ماهی گرکه میخواهی خوری،روزوشب

رشتی یا مازندرانی را برو انی بگیر

اززنان ساده لوح خواهی اگر،قزوین بود

گرکه میخواهی زن دانا همدانی بگیر

گرکه میخواهی بگیری یک زن زبروزرنگ

یا زسمنان یا زگرگان یا خراسانی بگیر

سبزه و شیرین زبان و با نمک خواهی اگر

دخت کرمانشاه و آبادان و شمرانی بگیر

دخت شیرازی سر پیری تورا حال آورد

با وفا خواهی اگر بشنو تو کرمانی بگیر

گرکه خواهی یکزن حاضر جواب و نا قلا

گرچه میترسم بگویم رو صفاهانی بگیر

گر تمیزوبا هنر خواهی خبردارت کنم

یا برو تبریز یا که دخت زنجانی بگیر

گرکه خواهی یک زن بیدردسر رو صیغه کن

لیک چون آشیخها اورا به پنهانی بگیر

گرقناعت پیشه باشی چهار زن عقدی بس است

ور طمع کاری به صیغه هرچه بتوانی بگیر

الغرض هر دختریرا   مینمایی   انتخاب

همچو این مجلس برایش جشن اعیانی بگیر

شیروکاکائووشربت و شیرینی و بستنی

پرتقال شهسوار و سیب لبنانی   بگیر

پس نگه دار از برای شام جمع دوستان

بهرشان آنگه چلو با برگ سلطانی بگیر

گر که میخواهی نمایی دوستانرا مستفیض

دعوت از آقای قاری در ثنا خوانی بگیر

شاه داماد،گرتومیخواهی دهی انعام ما

پرشیاوزانتیاو آزارو، رو زکمپانی بگیر.

 
 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارطنزوفکاهی,شعرطنز,شعرفکاهی,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارایرج جنتی عطایی

آهنگ کوچ

آسمان ابری نیست

و زمستان هم

دل من اما غمگین است

چشم من اما بارانی


بوی غربت دارد

کوچه ی تنبل پر همهمه مان

بوی هجرت دارد

چمدان خسته ی من

و هوای گریه

مادر کور دم مردن من

قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت؟


بروم

بروم

قایقی از رنج بسازم

و بهاری از عشق

بین ما دریایی ست

که نخواهد خشکید

بین ما صحرایی ست

که نخواهد رویاند


من اگر می دانستم

من اگر می دانستم

به کجا باید رفت

چمدانم را می بستم

و از اینجا می رفتم


قصد هجرت دارم

دل من می گوید:

دل به دریا بزنم

و به آن شبه جزیره بروم

میوه ی تازه ی امید بچینم

دل من می گوید:

سر به صحرا بزنم

بروم شهر سپیداران

و سپیدی ها را

ارمغان آورم،آه

چه خیال خامی دارم!نه؟


قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت؟

به کجایی که در آن

آسمان ابری باشد

و زمستان هم

دل غمگین اما نه


با توام ای یاور

ای دوست

تو اگر سنگر امنیت من بودی

من هوای رفتن را...

من هراس ماندن را...

....

پیش تو می ماندم

و بیابان ها را

بارور می کردیم

چه خیال خامی دارم!نه؟


بوی هجرت دارد

چمدان خسته ی من

و هوای گریه

مادر کور دم مردن من

قصد هجرت دارم

به کجا باید رفت؟!

 

طعم ِ خیس ِ اندوه و اتفاق ِ افتاده

یه ... "آه ! ... خداحافظ" ... یه فاجعه ی ساده

خالی شدم از رویا ، حسی منو از من برد

یه سایه شبیه ِ من ، پشت ِ پنجره پژمرد

 

ای معجزه ی خاموش ، یه حادثه روشن شو

یه لحظه .. فقط یه "آه" ، همجنس ِ شکفتن شو

از روزن ِ این کنج ِ خاکستری ِ پرپر

مشغول ِ تماشای ویرون شدنِ من شو

 

برگرد ، به برگشتن ، از فاصله دورم کن

یه خاطره با من باش ، یه گریه مرورم کن

از گـُرگـُر ِ بی رحم ِ این تجربه ی من سوز


پرواز ِ رهایی باش ، به ضیافت دیروز

 

به کوچه که پیوستی ، شهر از تو لبالب شد

لحظه ، آخر ِ لحظه ، شب عاقبت ِ شب شد

آغوش ِ جهان رو به دلشوره شتابان بود

راهی شدنت حرف ِ نقطه چین ِ پایان بود ...


تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ

 


ساده تر از شبنم رو سفره برگ

 


مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم

 


غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم

 

 

 

نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم

 


بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم

 


تن خسته از تقویم ، از شب شمردن

 


با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن

 

 

 

هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم

 


تو قرق زمستونی ، اندوه باغم

 


ای دست تو حادثه تو بهت تکرار

 


وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم

 

 

 

تولدم زادن کدوم افوله

 


که بودنم حریص مرگ فصوله

 


خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم

 


بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم

 

 

 

تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم

 


با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم

 


من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب

 


تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب

 

 

 

ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین

 


برهنه کن منو از این لباس نفرین

 


ای اسم تو جواب همه سوالا

 


از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا

 

 این حریم شبانه ی سـتم گرفته

 


در این شب خـوف و خاکستر که غـم گرفته

 


رفیق روزان روشن ِ رهایی من

 


ستاره ها را صدا بزن

 


دلـم گرفته

 


قـامت یاران از تبرداران

 


اگر شکسته

 


جنگل جاری رو به بیداری

 


  به گـُل نشسته

 


  رو به بیداری جنگل جاری

 


  جوانه بسته

 


  ستاره سوسو نمی زند اگر چه بر من

 


  رفیق شب های بی کسی ، ای سر به دامن

 


  در این سکوت

 


سترون ِ سنگر به سنگر

 


  چراغ خورشید واره ی چشم تو روشن


تو فکر یک سـقـفـم


یه سقف بی روزن

 


 یه سقف پا برجا
 محکم تر از آهن

 


سقـفی که تـنـپـوشِ ِ

هـراسِ ما باشه

 


توسردی شبها
لباس ما باشه

 

 

 

سقفی اندازه ی قلب من و تو

واسه لمس تپش دلواپسی

برای شرم لطیف آینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی

 

 

 

زیر این سقف

 


با تو از گل

از شب و ستاره میگم

از تو و از خواستن تو
می گم و دوباره میگم

 


زندگیمو زیر این سقف

با تو اندازه می گیرم

گم میشم تو معنی تو
معنی تازه می گیرم

 

 

 

سقفمون افسوس و افـســوس...

 


تن ابر آسـمونـه

یه افق یه بی نـهـایـت
کمترین فـاصلمونـه

 

 

 

تو فکر یک سقفم

یه سقف رویایی

سقفی برای ما

حتی مقوایی

 

تو فکر یک سقفم

یه سقف بی روزن

سقفی برای عشق
برای تو با من

 

 

سقفی اندازه ی قلبِ منو تو

واسه لمس تپشِ دلواپسی

برای شرم لطیف آینه ها

واسه پیچیدن بوی اطلسی

زیر این سقف ، اگه باشه

پُر میشه از گرمیِ تو

لختی پنجره هاشو

می پوشونه دستای تو

زیر این سقف

خوب عطرِخود فراموشی ، بپاشیم

آخر قصه بخوابیم
اول ترانه پا شیم

 

 

 

سقفمون افسوس و افـســوس...

 


تن ابر آسـمـونـه

یه افق یه بی نـهـایـت

کمترین فـاصلمونـه
.

.

.                                                 

                                                        تـو فـکـر یـک سـقـفم ...


ساده بودی مثل سایه ؛ مثل شبنم رو شقایق

مثل لبخند سپیده ؛ مثل شب گریه عاشق

بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته

پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته

 


واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم

عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم

                   از تو می سرودم

 


وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن

چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن

رفتی و شب پر شد از من از منو دلواپسی ها

رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها

 


واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم

عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم

                   از تو می سرودم . . .


با توام ، با تو که دستت
دست دنیا ساز رنجه
با توام با تو که بغضت
معنی آواز رنجه
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه
اگه این باغ برهنه
باغ تاراج تگرگه
اگه بی پناهی گل
رنگ بی پناهی ماست
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست
رو تن سخت درختا
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق
مرگ باغ ، مرگ بهار نیست

تو اگر میداستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی


شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر
اگر چه خانه ، خانه نیست


تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ

 


ساده تر از شبنم رو سفره برگ

 


مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم

 


غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم

 

 

 

نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم

 


بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم

 


تن خسته از تقویم ، از شب شمردن

 


با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن

 

 

 

هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم

 


تو قرق زمستونی ، اندوه باغم

 


ای دست تو حادثه تو بهت تکرار

 


وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم

 

 

 

تولدم زادن کدوم افوله

 


که بودنم حریص مرگ فصوله

 


خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم

 


بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم

 

 

 

تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم

 


با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم

 


من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب

 


تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب

 

 

 

ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین

 


برهنه کن منو از این لباس نفرین

 


ای اسم تو جواب همه سوالا

 


از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا

 

از عذاب جاده خسته
نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن
نکشیده و کشیده
غم سرگردونی هامو
با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود
با تو عاشقانه گفتم
با تنم دردی اگه بود
بی رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق می دونستم
این برام شکسته اما
تو رو عاشق می دونستم
تو تمام
طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ی من
اسم تو هم سفرم بود
من دل شیشه ای هر جا
هر شکستن که شکستم
زیر کوهبار غصه
هر نشستن که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
نیزه ی نم باد شرجی
وسط دشت تابستون
تازیانه های رگبار
توی چله ی زمستون
نتونستن ، نتوستن
کینه ی منو بگیرن
از من خسته ی خسته
شوق رفتنو بگیرن
حالا که رسیدم اینجا
پر قصه برا گفتن
پر نیاز تو برای
آه
کشیدن و شنفتن
تو رو با خودم غریبه
از غمم جدا می بینم
خودمو پر از ترانه
تو رو بی صدا می بینم
کی صدایتو داد به مهتاب ؟
مهتابو کی برد از اینجا ؟
اسمتو کی داد به خورشید ؟
خورشید و کی داد به ابرا ؟
با من رهیده از خود
یک ترانه هم صدا شو
با من از زنجیر این شب
هم صدا شو و رها شو 


با من اگه زخم تمام خنجرهاست
با من اگر درد تمامی دنیاست
عشق کوچک من ای ماهی خسته
قلبم اگه قلبی به
وسعت دریاست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
سهم عاشق
گم شدن تو شعر یه آوازه
مرگ عاشق
سفری به شکل یه پروازه
قصه ی بودن من
حدیث برگی در باد
طعم تنهایی من
به تلخی یه فریاد
اگه با من غربت
همه غمزده هاست
اگه هر شکستنم
یه شکست بی صداست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
اگه با من تنت رو تو قاب سنگی دیدی
بعد من شعر منو به آینه ها یاد می دی
اگه با من سکوت یه
تک درخت تنهاست
بعد من خاطره هام ترانه ی عاشق هاست
رفتنم مرثیه ی قدیمی رفتن نیست
رفتنم موندنمه ، حکایت مردن نیست
واسه من گریه نکن

كدوم شاعر ، كدوم عاشق ، كدوم مرذ
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه ی من
توی آغوش معصومانه ی باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خاك داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شكستن من بی صدایی
تو باور می كنی اندوه ماه رو
تو می فهمی سكوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
كه می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریك غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های پاك و مغرور
ببین ، من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت كن از تنهایی من
منو پاكیزه كن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها امیدی
برای قلب من ، این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محكوم محكوم
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی ، اما
مثل شكستن من بی صدایی

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارشاعران معاصر,اشعارایرج جنتی عطایی,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارفروغ فرخزاد

آه ای مرد که لبهای مرا


از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای؟

هیچ میدانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟

هیچ میدانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم؟

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو

خلوتی میخواهم ولبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای


شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بی شکیب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند

در بستر سبزه های تر دامان


گویی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسه سوزان

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند

من او شدم ... او خروش دریاها

من بوته وحشی نیازی گرم

او زمزمه نسیم صحراها

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روییدم

تا عطر شکوفه های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم

باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخه تکدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

می ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم این چنین در آویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد


در دو چشمش گناه می خنديد


بر رخش نور ماه می خنديد

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ئی بی پناه می خنديد


شرمناك و پر از نيازی گنگ

با نگاهی كه رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه كردم و گفت:

بايد از عشق حاصلی برداشت


سايه ئی روی سايه ئی خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسی روی گونه ئی لغزيد

بوسه ئی شعله زد ميان دو لب


کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم


کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد

آفتاب دیدگانم سرد میشد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد

اشکهایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی

در کنار قلب عاشق شعله میزد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

پیش رویم

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پایز بودم

 

تو را می خواهم و دانم که هرگز

 به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

 از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

 دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن

 نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

 لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر ای آسمان خواهم که یک روز

 از این زندان خامش پر بگیرم

 به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش

 فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

 

تو را می خواهم و دانم که هرگز

 به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

 از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

 دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن

 نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

 لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر ای آسمان خواهم که یک روز

 از این زندان خامش پر بگیرم

 به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش

 فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

 

یک شب ز ماورای سیاهی ها

چون اختری بسوی تو می ایم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می ایم

سرتا بپا حرارت و سرمستی

چون روزهای دلکش تابستان

پر میکنم برای تو دامان را

از لاله های وحشی کوهستان

یک شب ز حلقه که به در کوبم

در کنج سینه قلب تو می لرزد

چون در گشوده شد تن من بی تاب

در بازوان گرم تو می لغزد

دیگر در آن دقایق مستی بخش

در چشم من گریز نخواهی دید

چون کودکان نگاه خموشم را

با شرم در ستیز نخواهی دید

یکشب چو نام من به زبان آری

می خوانمت به عالم رویایی

 بر موجهای یاد تو می رقصم

چون دختران وحشی دریایی

یکشب لبان تشنه من با شوق

در آتش لبان تو میسوزد

چشمان من امید نگاهش را

بر گردش نگاه تو میدوزد

از زهره آن الهه افسونگر

رسم و طریق عشق می آموزم

یکشب چو نوری از دل تاریکی

در کلبه ات شراره می افروزم

آه ای دو چشم خیره به ره مانده

آری منم که سوی تو می آیم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می آیم


به زمین میزنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

دیدمت وای چه دیداری وای

این چه دیدار دلازاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد

که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت وای چه دیداری وای

نه نگاهی نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی

نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که دردل دارم

من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت

بازهم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده من

لب سوزان ترا می جوید

میتپد قلبم و با هر تپشی

قصه عشق ترا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشایم گره از بخت چه بک

ترسم این عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سراپرده خک

 خلوت خالی و خاموش مرا

تو پر از خاطره کردی ای مرد

شعر من شعله احساس من است

تو مرا شاعره کردی ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم

جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله بی سامان دید

نقش افتاده بر آبی گردید

در دلم آرزویی بود که مرد

لب جانبخش تو را بوسیدن

بوسه جان داد به روی لب من

دیدمت لیک دریغ از دیدن

سینه ای تا که بر آن سر بنهم

دامنی تا که بر آن ریزم اشک

 آه ای آنکه غم عشقت نیست

می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

 

دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که میرسد از راه ؟

یا نیازی که رنگ میگیرد

درتن شاخه های خشک و سیاه ؟

دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

با نسیمی که میترواد از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان؟

لب من از ترانه میسوزد

سینه ام عاشقانه میسوزد

پوستم میشکافد از هیجان

پیکرم از جوانه میسوزد

هر زمان موج میزنم در خویش

می روم میروم به جایی دور

بوته گر گرفته خورشید

سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبریزم

یار من کیست ای بهار سپید ؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را به خویش می خواند ؟

سبزه ها لحظه ای خموش خموش

آنکه یار منست می داند

آسمان می دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی گنجد

آه گویی که این همه آبی

در دل آسمان نمیگنجد

در بهار او زیاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازه سرد

آه با این خروش و این طغیان

 دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

 

از من رمیده یی و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ی تورا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق تورا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ای که ز عشق خواندی

به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آتش خود می فشارمت

 

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

 همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است


دیدگان تو در قاب اندوه


سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می کشیدی می کشیدی

آخرین بار آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم نشاندی

گرچه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم ای عشق

چیستی تو

کیستی تو


دیدگان تو در قاب اندوه


سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می کشیدی می کشیدی

آخرین بار آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم نشاندی

گرچه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم ای عشق

چیستی تو

کیستی تو


می روم خسته و افسرده وزار

سوی منزلگه ویرانه ی خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه ی خویش

می روم که در آن نقطه ی دور

شست وشویش دهم از رنگ گناه

شست وشویش دهم ازلکه ی عشق


زین همه خواهش بیچا و تباه

می روم تا ز تو دورش سازم

زتو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده به گورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

به خدا غنچه ی شادی بودم

دست عشق آمد وازشاخم چید

شعله ی آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل
 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,شعرشاعران معاصر,اشعارفروغ فرخزاد,دانلود,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارهمامیرافشار

گلپونه ها

 


گلپونه های وحشی دشت امیدم

وقت سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای تنها

من مانده ام تنها میان سیل غمها

گلپونه های وحشی دشت امیدم

وقت جدایی ها گذشته

باران اشکم روی گور دل چکیده

بر خاک سرد و تیره ای پیچیده شبنم

من دیده بر راه شما دادم که شاید

سر بر کشیده از خاکهای تیره ی غم

من مرغک افسرده بر شاخسارم

گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم

می خواهم امشب تا سحرگاهان بخوانم

افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم

گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت

گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت

گلپونه ها نامهربانی آتشم زد

گلپونه ها بی هم زبانی آتشم زد

گلپونه ها در باده ها مستی نمانده

وز اشک غم در ساغر هستی نمانده

گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست

هم درد دل شبها به جز فریاد من نیست

گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من

گلپونه ها از زندگانی خسته ام من

دیگر بس است آخر جدایی ها خدا را

سر برکشید از خاکهای تیره ی غم

گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم

ای قصه گویان وفا چشم انتظارم

آه ای پرستوهای ره گم کرده ی دشت

سوی دیار آشنایی ها بکوچید

با من بمانید با من بخوانید

شاید که هستی را زسرگیریم دوباره

آن شور مستی را زسرگیریم دوباره

ار دیگر دلا خطا نکنی
هوس دردبی دوا نکنی

*****

بار دیگر دلا خطا نکنی
با جفا پیشگان وفا نکنی

 


عهد کردی که خون شوی اما
با دل بی صفا، صفا نکنی

 


من خوشم با جنون و رسوایی
گر تو زین عالمم جدا نکنی

 


درد عشق است و مرگ درمانش
هوس در بی دوا نکنی

 


رفتم از کوی آشنایی ها
تا به نیرنگم آشنا نکنی

 


تا سحر می توان دمی آسود
گر تو ای دل، خدا خدا نکنی


ای که در... سینه ام قرارت نیست
مشت خود را دوباره وا نکنی

در جواب شعر کوچه فریدون مشیری
بی تو من زنده نمانم...

 

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟

*

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی.

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،

دگر از پای نشستم

گوییا زلزله امد،

گوییا خانه فرو ریخت سر من

*

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل،

به تو هرگز نستیزم

من ویک لحظه جدایی؟

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم.....

تو را مي پرستم

*****

 

 

ترا دوست دارم،
ترا دوست دارم

ترا چون بهاران
،چو ذرات باران

تراچون ستاره،
چنان ابر پاره

چو مواج دريا،
چو مستي،چو رويا

چو مبناي پر مي،
چنان ناله ی نی

را دوست دارم،

*****

ترامي پرستم،
ترامي پرستم

تو هستي جواني،
تواي زندگاني

تو اي چون دل ودين،ت
و اي جان شيرين

تواي هم چوپيمان،
مقدس چو پيمان

چه خواهي زعاشق،
كه من بعد خالق

تو را مي پرستم


پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت


پلهای شكسته

***


میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان

دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در

می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر

منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟

زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست

در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او

پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او

دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر

آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر

می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش

بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند

در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند

یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود

تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود

یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش

زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش

مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن

با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن

نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست

رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست

غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش

دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش

اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است

وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است


پروانه

****


پروانه ، ای از عشق و ناكامی نشانه
ای یادگار عاشقی در این زمانه

در شعله می سوزد پرت پروا نداری
پروای جان در حسرت فردا نداری

سودا مكن جان در بهای آشنایی
دیگر ندارد آشنایی ها بهایی

پروانه ، این دلها دگر درد آشنا نیست
در بزم مستان هم ، دگر درد آشنا نیست

پروانه ، دیگر باده ها مستی ندارد
جز اشك حسرت ، ساغر هستی ندارد

پروا كن از آتش ، كه می سوزد پرت را
یكدم نسیمی می برد خاكسترت را

پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت


پلهای شكسته

***


میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان

دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در

می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر

منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟

زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست

در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او

پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او

دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر

آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر

می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش

بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند

در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند

یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود

تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود

یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش

زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش

مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن

با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن

نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست

رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست

غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش

دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش

اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است

وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است

تو را من به قدر خدا دوست دارم

****


ترا چون نسیم صبا دوست دارم
ترا چون حدیث وفا دوست دارم

چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما جدا دوست دارم

دلم را کسی جز تو کی می شناسد
ترا،ای به درد آشنا،دوست دارم

چو بیمار جان بر لبم از جدایی
گل بوسه را چون دوا دوست دارم

بلای وجودی،مرا مبتلا کن
زهستی گذشتم،بلا دوست دارم

مگیر از سرم سایه ی شهپرت را
ترا همچو فر هما دوست دارم

به شبهای تاریک و تلخ جدایی
خیال تو را چون دعا دوست دارم

قسم بر دو چشمان غم ریز مستت
تو را من به قدر خدا دوست دارم

شهرزاد قصه گو

***

 

مرا در سینه پنهان كن ،
رهم ده در دل پر مهر و احساست
مرا مگذار تنها ، ای دلیل راه امیدم ،
بهشتم ، آسمانم ، شعر جاویدم


****

مرا بگذار تا زنجیری زندان غم باشم ،
برایت قصه ها خوانم ،
بپایت شعر ها ریزم .
مرا بگذار تا مستانه در پای تو آویزم


****

مرا در دیده پنهان كن
كه شبها تا سحر رویای آن چشم سیه گردم
مرا مگذار تا دور از تو ای هستی ، تبه گردم


****

ز پایم بند دل مگشا ،
مرا بگذار تا كاخی برایت از وفا سازم
ترا از آرزوهایت جدا سازم ،
ترا با كعبه ی دل آشنا سازم


****

بیا با من ، بیا تا در میان موج دریا ها ،
میان گردباد سخت صحرا ها
كنار بركه های غرق نیلوفر ،
تهی از یاد فرداها
ز جام چشمهای تو می ناب نگه نوشم ،

****

منم آن مرغك وحشی ،
قفس مگشا .
ز پایم بند دل را بر مدار ، ای آشنای من
مرا بگذار تا عمری اسیر ارزو باشم ، سراپا گفتگو باشم ،
شه من ، شهرزاد قصه گو باشم


****

مران از سینه یادم را
مرا از كف مده آسان
منه امید جاویدم
بلوح عشق من پایان . . .


تو را قسم به حقیقت...

**

ترا قسم به حقیقت ترا قسم به وفا
ترا قسم به محبت ترا قسم به صفا

ترا به میکده ها و ترا به مستی می
ترا به زمزمه ی جویبارو ناله ی نی

ترا به چشم سیاهی که مستی اموزد
ترا به اتش اهی که خانمان سوزد

ترا قسم به دل و آرزو به رسوائی
ترا به شعله ی عشق و ترا به شیدائی

ترا قسم به حریم مقدس مستی
ترا به شور جوانی ترا به این هستی

ترا به گردش چشمی که گفتگودارد
ترا به سینه ی تنگی که آرزو دارد

ترا به قصه ی لیلا و غصه ی مجنون
ترا به لاله ی صحرا نشسته اندر خون

ترا به مریم خاموش و سوسن غمگین
ترا به حسرت فر هاد ها و ناله ی شیرین

ترا به شمع شب افروز جمع سر مستان
ترا به قطره ی اشک چکیده در هجران

ترا قسم به غم عشق و آشنائیها
دل چو شیشه ی من مشکن ا ز جدائیها

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارشاعران معاصر,اشعارهمامیرافشار,ساعتتوسط فرزانه |
اشعارمهدی سهیلی


آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب

چون نشئه ی شراب دود در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان

دل میبرد ببانگ خوش آهنگ:دوست دوست

در باور منی

در خاطر منی


هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند

کز تند بادها

با دست هردرخت

صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد

رقصنده در هواست

و آن روزها که در کف این آبی بلند

خورشید نیمروز

چون سکه ی طلاست

تنها تویی

تویی تو که روشنگر منی

در خاطر منی


ای خدا!ای رازدار بندگان شرمگینت

ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا!ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی

اشک می غلتد به مژگانم ز شرم رو سیاهی

ای پناه بی پناهان !مو سپید روسیاهم

بردر بخشایشت اشک پشیمانی فشانم

تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم

وای بر من با جهانی شرمساری کی توانم

تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟

با چنین شرمندگیها کی ز دست من بر آید

تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی؟

ای بسا شب خواب نوشین گرم می غلتد به چشمم

خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها

پیکر آلوده ام را خواب شیرین می رباید

روح من در جستجویت میپرد تا بیکرانها

بر تن آلوده منگر روح پاکم را نظر کن

دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها

من به تو رو کرده ام بر آستانت سرنهادم

دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها

مهربانا!با دلی شکسته رو سوی تو کردم

رو کجا آرم اگر از درگهت گویی جوابم؟

بیکسم در سایه ی مهر تو میجویم پناهی

از کجا یابم خدایی گر بکویت ره نیابم؟

ای خدا!ای رازدار بندگان شرمگینت

ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا!ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی


دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوایاایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت

روزی تفقدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخوش که صوفی ام الخباثش خواند

اشهی لنل و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ بخود نپوشید این خرقه ی می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,شعرشاعران ,اشعارمهدی سهیلی,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرپدرازشاعران بزرگ

شعرپدرازاستادشهریار

 

پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم . . . .( شهریار )

یار و همسر نگرفتم   که گرو بود   سرم                 تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز                  من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم   و چشم نظر     بازم جام                           

                            جرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی               هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت               پدر عشق بسوزد ،  که  درآمد پدرم

عشق و دلدادگی و حسن و جوانی و هنر                                

                                عجبا ! هیچ نیارزید   که بی سیم و زرم

هنرم ، کاش ! گره بند زر و سیمم  بود                    که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر               من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به در و دیوارش تازه کنم عهد قدیم                                    

                                   گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری   رو   مرا یاد تو بس                   خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر                   شیرم و   جوی شغالان نبود    آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت                                  

شهریارا !   چکنم      لعلم و والا گهرم!                                 


شعرپدرازپروین اعتصامی

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!

شعرپدرازشمس الدین عراقی

به یاد پدر
--------------------------------------------------------------------------------

فارغ شدم از اين جهان رو سوي جانان مي روم
يك سو نهاده درد و غم شادان و خندان مي روم

پا بند من بود اين جهان گشتم رها زين بند ها
شيدا روان در كوي او مست و خرامان مي روم

تن چون قفس جان بند او محبوس بودم اندراو
بگسستم اينك اين قفس با وجد و شادان مي روم

سرتاسر اين عمر ما بودي دو روزي پيش ما

ديروز گريان آمدم امروز خندان مي روم

بار گران زندگي بشكست بند از بند تن
المنۀ لله كنون بس سهل و آسان مي روم

احمد بود نام من و دارم ز هم نامم اميد
دستم بگيرد آن جهان زين سوي پرْان مي روم

...

کاش آن شب را نمی آمد سحر
کاش گم در راه پیک بد خبر

ای عجب کان شب سحر اما به ما
تیره روزی آمد و شام دگر

دیده پر خون از غم هجران و او
با لب خندان چه آسان بر سفر

ای دریغ از مهربانی های او
دست پر مهر آن کلام پرشکر

غصه ها پنهان به دل بودش ولی
شاد و خرم چهره اش بر رهگذر

در ارزان زان ما بود ای دریغ
گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر

تا پدر رفت آن سحر از پیش رو
بی نشان را خاک تیره شد به سر

شعرپدرازاستادشهریار

بوي صفاي پدرم
--------------------------------------------------------------------------------

دلتنگ غروبي خفه بيرون زدم ازدر
در مشت گرفته مچ دست پسرم را

يا رب به چه سنگي زنم از دست غريبي
اين کله پوک و سر و مغز پکرم را

هم در وطنم بار غريبي به سر ودوش
کوهي است که خواهد بشکاند کمرم را

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنين بال و پرم را

رفتم که بکوي پدر و مسکن و مالوف
تسکين دهم آلام دل جان بسرم را


گفتم بسر راه همان خانه ومکتب
تکرار کنم درس سنين صغرم را

گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل
زان منظره باري بنوازد نظرم را

کانون پدر جويم و گهواره مادر
کانون هنر جويم و مهد هنرم را
تا قصه رويين تني و تير پراني است
از قلعه سيمرغ ستانم سپرم را

با ياد طفوليت و نشخوار جواني
ميرفتم و مشغول جويدن جگرم را

پيچيدم از آن کوچه مانوس که درکام
باز آورد آن لذت شير و شکرم را

افسوس که کانون پدر نيز فروکشت
از آتش دل باقي برق و شررم را

چون بقعه اموات فضايي همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

درها همه بسته است و برخ گردنشسته
يعني نزني در که نيابي اثرم را

در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را

مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش
کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را

اي داد که از آن همه يار و سر وهمسر
يک در نگشايد که بپرسد خبرم را


يک بچه همسايه نديدم به سرکوي
تا شرح دهم قصه سير و سفرم را

اشکم برخ از ديده روان بودوليکن
پنهان که نبيند پسرم چشم ترم را

ميخواستم اين شيب و شبابم بستانند
طفليم دهند و سر پر شور و شرم را

چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را

گويي پي ديدار عزيزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را

يکجا همه گمشدگان يافته بودم
از جمله حبيب و رفقاي دگرم را

اين خنده وصلش بلب آن گريه هجران
اين يک سفرم پر سد و آن يک حضرم را

اين ورد شبم خواهد و ناليدن شبگير
وآن زمزمه صبح و دعاي سحرم را

تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دايره راه گذرم را

يکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سينه ديوار در خانه سرم را

صوت پدرم بود که مي گفت چه کردي؟
در غيبت من عاله در بدرم را

حرفم بزبان بود ولي @@@که نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را

في الجمله شدم ملتمس از در بدعايي
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

نا گه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در
گفتم پسرم بوي صفاي پدرم را


شعرپدرازاستادشهریار

شرم بر ما ای پدر

گفتی پدر این سرزمین دور باد از شر و دروغ


قهطی نبیند این دیار دشمن بماند بی فروغ


گفتی چنان ارزنده است این خاک زرین کهن


خاکی که جسمت بعد از مرگ یک ذره از ایران بود


شرم بر ما ای پدر ما خود شدیم دشمن او


مهر وطن قهطی شده رایج شده کذب و دروغ


شرم بر ما ای پدر دادیم به باد آداب خویش


بیگانه شد سر مشق ما از یاد بردیم رسم خویش


به جای شمس و مثنوی سر داده ایم حزن و فوقان


شیون شده عادت ما -ما وارثان مهرگان


شرم بر ما ای پدر ما که ز خود بی خبریم


دزدیده شد گنج وطن در خواب خوش قوطه وریم


بردن ربودن خاکمان به گل نشست دریایمان


گلها همه پژمرده اند رنگ رفته از فرهنگ مان


تقصیر ندارد روزگاه ظالم نخوانید این جهان


بر این دیار با شکوه ما خود نبودیم پاسبان

 

 

 


 

شعر مادر ازشاعران بزرگ

شعرمادرازاستادشهریار

ای وای مادرم


آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم

***

هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها

***

او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.

***

او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.

***

این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.

***

آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.

***

می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.

***

باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم...

 

شعرمادرازایرج میرزا

 


گویند مرا چو زاد مادر


پستان به دهان گرفتن آموخت

 


شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد


تا شیوه راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

 


لبخند نهاد بر لب من


بر غنچه گل شکفتن آموخت

پس هستن من ز هستن اوست


تا هستم و هست دارمش دوست

شد مکتب عمر و زندگی طی

مائیم کنون به ثلث آخر

 


بگذشت زمان و ما ندیدیم


یک روز ز روز پیش خوشتر

آنگاه که بود در دبستان


روز خوش و روزگار دیگر

می گفت معلمم که بنویس


گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت

گویند که می نمود هر شب

تا وقت سحر نظاره من

می خواست که شوکت و بزرگی ، پیدا شود از ستاره من

می کرد به وقت بی قراری، با بوسه گرم چاره من

تا خواب به دیده ام نشیند شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت

 


او داشت نهان به سینه خود

تنها به جهان دلی که آزرد

خود راحت خویشتن فدا کرد


در راحت من بسی جفا برد

یک شب به نوازشم در آغوش

تا شهر غریب قصه ها برد

یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت

در خلوت شام تیره من

او بود و فروغ آشیانم

می داد ز شیر و شیره جان

قوت من و قوت روانم

می ریخت سرشک غم ز دیده


چون آب بر آتش روانم

تا باز کنم حکایت دل یک حرف و دو حرف بر زبانم


 الفاظ نهاد و گفتن آموخت

در پهنه آسمان هستی


او بود یگانه کوکب من


شعرمادرازفروغ فرخزاد

مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی  میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد ...

شعرمادرازسعدی

جوانى سر از رأى مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که اى سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروى حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنى کزان یک مگس رنجه اى
که امروز سالار و سرپنجه اى
به حالى شوى باز در قعر گور
که نتوانى از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمى ببینى که راه
نداند همى وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردى که با دیده اى
وگرنه تو هم چشم پوشیده اى

شعرمادرازفریدون مشیری

تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه دربر داشتن
صبح، از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه ، چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
بر تو ارزانی که ما را خوشتر است:
لذت یک لحظه مادر داشتن

شعرمادرازسیمین بهبهانی

گر افلاطن و سقراط بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان.
به گاهواره مادر بسی خفت
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان.
در آن سرایی که زن نیست،انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرد،مرده است روان
به هیچ مبحث و دیپاچه ای قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بوده رکن خانه هستی
که ساخت خانه بی پای بست و بی بنیان

 

ای کـاش کـه تـا ابــد نــمـیــرد مادر             یـا هـستـی جـاودان بـگیـرد مادر

مهر است سراسر وجودش تــا هـست       ای کاش که پـایـان نـپـذیـرد مادر

 

هر بار که خنده بـر لبش مــی رویــد           یا نبض گل سرخ ، سخن می گوید

چشمان پر از ستـاره ی مــــادر مــن          در گــردش آشـنـا مرا می جـویـد

 

چون مهر، بـزرگ و بی نـشانی مادر           آرام دل و عـــــزیــز جـانـی مــادر

ای کاش همیشه جـاودان مـی بــودی      آن قـدر که خـوب و مـهربانـی مـادر

 

در کوچه جان همیشه مادر بـــاقیست      دریـای مـحبـتـش چو کوثر باقیست

در گـــویــش عـاشـقانـه ، نـام مــــادر      شعریست کــه تا ابد به دفتر باقیست

 

شعر مادر از کارو


همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
ساز نه ،دردی ،فغانی ،ناله ای ،اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب میزند پر
میزند پر بر در و دیوار ظلمت میزند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر:
" این منم ! فرزند مسلول تو ..مادر،باز کن در
باز کن در باز کن ... تا بینمت یک بار دیگر !
چرخ گردون زآسمان کوبیده این سان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله کنده بر جبینم ..
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
کو بکو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم!
اشک من در وادی آوارگان آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگی ها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفه ها صدپاره گشته
برسر شوریده جز مهر تو سودائی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر، ببین از باده ی خون مستم آخر!
خشک شد، یخ بست، بردامان حلقه دستم آخر!
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر بسر دنیا اگر غم بود من فریاد بودم
هرچه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صدها دختر شیرین صفت فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سربسر از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد دربدرخاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه! چه دانی سل چها کرده ست با من؟من چه گویم؟!
همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
!ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم!
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم ..
زیورم پشت خمیده ،گونه های گود زیبم
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
وه !زبانم لال، این خون دل افسرده حالم!
گرکه شیر توست ، مادر.. بیگناهم، کن حلالم!
آسمان !.. ای آسمان.. مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را
بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را..
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را..
سر به بالینش نهم .گویم کلام آخرم را..
گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم مادر؟مگر خون که خوردم؟
سرفه ها ! تک سرفه ها! قلبم تبه شد، مرد.مردم
بس کنید آخر.خدارا! جان من بر لب رسیده..
آفتاب عمر رفته ،روز رفته، شب رسیده...
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم!
سرفه ها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم
عشقها! ای خاطرات.. ای آرزوهای جوانی!
اشکها! فریادها،ای نغمه های زندگانی!
سوزها..افسانه ها ..ای ناله های آسمانی!
دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی!
آخر..امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هرچه کردم یا نکردم،هرچه بودم در گذشته
گرچه پود از تار دل، تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی در هم شکسته
میخزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم..
تا لباس عقد خوب پیچد به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن، فرزند خود را مادر من!"
پرسه میزد سرگران بردیدگان تار،خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ،توی رخنخوابش
تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان،خون دل شوریده آبش.
ساحل مرگ سیه،منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی،خفته موج و ته نشسته.
دستهایش چون دو پاروی کج و در هم شکسته
میخورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بی کس را بمنزل..
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر:
این منم، فرزند مسلول تو ،مادر، باز کن در!
باز کن ،از پا فتادم ..آخ ..مادر..
ما. . . د . . . ر. .

 

بخوان تاآرام بگیری...

 

 

 

ادامه مطلب
+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,چکیده های قلم,سخنان قصار,تصاویر,ترول,ساعتتوسط فرزانه |
فعل های من

 


همۀ فعل هایم ماضی شده اند ...

ماضی خیلی بعید !

و دلم برای یک حال ،

يك حال ساده ...

چقدرتنگ شده است ...
 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,چکیده های قلم,سخنان قصار,تصاویرسینماگراف,ساعتتوسط فرزانه |
درسرزمین قلب تو...

درسرزمین قلب تو احساس غربت میکنم

بااینهمه آوارگی نگوکه عادت میکنم!!

من باتمام بیکسی بتو پناه آورده ام

گمان نکن باغربتت میمانمو سرمیکنم...

بیگانه ای بامن ولی..لبخندبرمن میزنی

آرامش قلب مرااینگونه برهم میزنی

درهای باغ سبزرابرروی چشمانم ببند

گرمرغ عشقم نیستی..بیارهایم کن زبند

سرخورده ازاحساس تو..من پرزخالی میشوم

ازسرزمین قلب تو..یکشب فراری میشوم

یکشب فراری میشوم...

 

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,متن ادبی,شعرهای من,عکس سینماکرافت,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای عاشقانه


ای دل غمگین من
گریه کن
غم هایت را بیرون بریز
دنیا دنیای نامردی ست

 


ای عشقم تو را به خدا امانت داده ام
می دانم همیشه سلامت خواهی ماند
و هیچ گزندی به تو نمی رسد
چون او مهربان است

 


نمی دانم تو را در کدامین جهان جستجو کنم
دلم برایت تنگ شده
برای با تو بودن
با تو خندیدن

 


چه زیباست کسی را دوست داشتن
با او عشق را ساختن
چه زیباست برای کسی سرودن
او را بعد از خدا ستودن

 


نفرین به تو ای غریبه
به تو که روزی اشنا ترین لحظه هایم بودی!
سکوت خسته و قلب شکسته ام را ببین با من چه کردی؟
ایا تاوان عاشق شدن و عاشق بودن این است؟!

 


شب آمد باز هم بیدار هستی
سراسر عمر در پیکار هستی
همیشه معترض بر دار رفته
دل من از چه رو بردار هستی

 


بیا بشین كنارم ، تویی دار و ندارم
واسه بودن با تو ، ببین چه بی قرارم
منم ، اسیر چشمات ، تویی عشق و نگارم
بی تو فصل خزون و ، با تو مثل بهارم

 


دیشب خواب تورو دیدم
خواب دیدم برگشتی بهم زنگ زدی
گفتی هنوز دوستم داری
مثل اون روز باهم گریه کردیم

 


ببار که چتری بر روی دلم نخواهم گرفت
ببار که شاید اندکی از داغ این دل سوخته بکاهی
ببار که ویرانه دل من سقفی ندارد
که از قطرات سردت ایمن باشد

 


این روزهــا زیــاد ساکت شده ام
نمی دانم چرا حرف هایم
به جای گلــو ..
از چشمــانم بیرون می آیــد

 


اصلا مهم نیست تو چند ساله باشی
من هم سن سال تو هستم
مهم نیست خانه ات کجا باشد
برا ی یافتنت کافی است چشم هایم را ببندم

 

آن روز که همدیگر را یافتیم
یافتنمان هنر نبود
هنر این است
همدیگر را گم نکنیم

 

تمام احساس من خلاصه ای ست
از مهربانی هایت که هوای عشق تو را دارد
راز نگاه تو را دارد ، مثل چشمه ای زلال در قلبم می جوشد
و در احساس تو جاری می شود

 


پاهایت را بگذار اینجا…
درست روی قلبم…
ببخش مرا …
چیز دیگری نداشتم که فرش قدومت کنم …

 


گریه کردم اشک بر داغ دلم مرهم نشد
ناله کردم ذره ای از دردهایم کم نشد
در گلستان بوی گل بسیار بوییدم ولی
از هزاران گل گلی همچون شما پیدا نشد

 


در خلوت من نگاه سبزت جاری ست
این قسمت بی تو بودنم اجباری ست
افسوس نمی شود کنارت باشم
بی تو هر ثانیه و لحظه من تکراریست

 


تو راحت
فراموش می کنی
باز دل می بری
باز دل می بازی

 


تو کیستی که من این گونه
بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو

 

دیگه سراغمو نگیر ، که از تو هم بدم میاد
دلم یه چند روزیه که ، مرگ نگاهتو میخواد
تازگیا حس میکنم ، مال غریبه ها شدی
بهتره که یادم بره ، شور یه عشق بی خودی

 


و حدس می زنم شبی مرا جواب ميكنی
و قصر كوچك دل مرا خراب ميكنی
سر قرار عاشقی هميشه دير كرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب ميكنی

 

شب سردی ست و هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی  من دلبر بارانی من

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,شعرهای عاشقانه,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای دکترعلی شریعتی


روزی از روزها
شبی از شب ها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما می خواهم هرچه بیشتر بروم

 


من هر لحظه ، هماره
شب و روز
همه وقت و همه جا
صدای این بارش ها و ریزش های پیوسته را

 

مهراوه ی من
من از گفتار زشتی که بر زبان رفته است ، بیمی ندارم
من از کردار بدی که از من سر زند ، نمی هراسم
من پس از هر خطا ، همچون پس از هر ثواب

 


هر لحظه حرفی از اعماق مجهول درون ما می جوشد
و همچون زبانه های آتش آتشفشانی
از سینه جَستن می کند و از حلقوم بالا می آید
تا از دهانه آتشفشان

 


هر لحظه حرفی در ما زاده می شود .
هر لحظه دردی سر بر می دارد
و هر لحظه نیازی
از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند.

 

می روم شاید فراموشت کنم  
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش  
از عذاب دیدنم آزادباش

 


و آن گاه خود را کلمه‏ای می‏یابی که معنایت منم
و مرا صدفی که مرواریدم تویی
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینه‏ای که دلم تویی

 

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم …
پوپکم، پوپک شیرین سخنم!
این همه غافل

 


افسانه‌اى خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خورده‌اى از عشوه نسیم
خشمى که خفته در پس هر زهر خنده‌اى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,دکترعلی شریعتی,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای فریدون مشیری

هان اي پدر پير كه امروز

مي نالي از اين درد روانسوز

علم پدر آموخته بودي

واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي

 

مرغ دريا بادبان هاي بلندش را

در مسير باد مي افراشت

سينه مي سائيد بر موج هوا

آنگونه خوش، زيبا

 


بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است

بگذار تا سپيده بخندد به روي ما

بنشين، ببين كه دختر خورشيد ،صبحگاه

حسرت خورد ز روشني آرزوي ما

 


ساحل در انتظار كسي بود

تا پاسخي بگويد، فرياد آب را

با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين

سر زير پر كشيدم و رفتم

 


نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است

نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست

به چشمانت بگو بسپار ما را

به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست

 

به دريا شكوه بردم از شب دشت

وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت

به هر موجي كه مي گفتم غم خويش

سري ميزد به سنگ و باز مي گشت 

 

در اين جهان لا يتناهي

آيا، به بيگناهي ماهي

 بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را

از تنگناي سينه بر آرم

 

لبخند او، بر آمدن آفتاب را

در پهنه طلائی دريا

از مهر، می ستود

در چشم من، وليكن

 

سر از دريا برون آورد خورشيد

چو گل، بر سينه دريا، درخشيد

شراری داشت، بر شعر من آويخت

فروغی داشت، بر روی تو بخشيد !

 


ای عشق، شكسته ايم، مشكن ما را

اينگونه به خاك ره ميفكن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بينيم

ای دوست مبين به چشم دشمن ما را

 

باران، قصيده واري
 غمناك
آغاز كرده بود
مي خواند و باز مي خواند

 

چگونه ماهی خود را به آب می سپرد
به دست موج خيالت سپرده ام جان را
فضای ياد تو، در ذهن من، چو دريائی است

 

نشسته ماه بر گردونه عا
به گردون مي رود فرياد امواج
چراغی داشتم، كردند خاموش
خروشی داشتم، كردند ج تاراج

 


تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است

 

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم

 


سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت

 


روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز می کشد فریاد
در کنار تو می گذشت ای کاش

 


عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است

 


یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

 


در همه عالم كسی به ياد ندارد
نغمه سرايی كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ی عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,فریدون مشیری,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای سهراب سپهری


شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال
خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

 


منم زیبا…
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان

 


هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن

 


هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن

 


به تماشا سوگند

و به آغاز كلام

و به پرواز كبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.

 

دود مي خيزد ز خلوتگاه من
کس خبر کي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کي به پايان مي رسد افسانه ام؟

 


دير زماني است روي شاخه ي اين بيد
مرغي بنشسته کو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايي رنگي
چون من در اين ديار تنها تنهاست

 


آفتاب است و بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت

 

زندگي بال و پري دارد
با و سعت مرگ
پرشي دارد
به اندازه ي عشق

 

ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهيها ، روشني ، من ، گل ، آب

 


زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است که در خواب پلي مي پيچد
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دلهاست

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,سهراب سپهری,اشعارشاعران معاصرایران,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای دکترافشین یدالهی


کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده ی شهره
ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره
سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره
دلم از روزی که رفتی دیگه همسایه نداره

 


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

 


مرز در عقل و جنون باریـــک است
كفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مــــــردم

 

همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه
همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه
همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم
همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم

 


زندگی یعنی همین که اگه داری یا نداری
حقتو بگیری اما حقو زیر پا نذاری
زندگی یعنی همین که اگه قهری،اگه آشتی
با تو باشم اگه داشتم بمونم اگه نداشتی

 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

 


غروبم مرگ ِ رو دوشم ، طلوعم کن تو میتونی
تمومم سایه می پوشم شروعم کن تو میتونی
شدم خورشید غرق ِ خون میون مغرب دریا
من ُ با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,افشین یدالهی,اشعارشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای سیمین بهبهانی


چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه وسال منی

 

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر، زآنکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم

 

 

که مرا هیچ دوست می داری؟

گونه ام گرم شد ز سرخی شرم

شاد و سر مست گفتمت آری

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,سیمین بهبهانی,شعرشاعران معاصرایران,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای حمیدمصدق


تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
 درون دیده من ابر بود و باران بود

 


چرا نمی گویند که آن کشیده سر از شرق
آن بلند اندام سیاه جامه به تن
دلبرِ دلیرزشاهراه کدامین دیارمی آید
و نور صبح طراوت بر این شب تاریک چه وقت می تابد؟

 


این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعارحمیدمصدق,شعرشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
شعرهای احمدشاملو


دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد

 

 

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود
زار و زار گریه می کردن پریا

 


 نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه میفکن

 


گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک

 


زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید

 


مرگ‌ ‌آن‌گاه‌ پاتابه‌ ‌همى‌ گشود که‌ خروس‌ِ سحرگهى‌
بانگى‌ ‌همه‌ ‌از بلور سر مى‌د‌اد
گوش‌ به‌ بانگ‌ِ خروسان‌ در سپيده‌دم‌
‌هم‌ ‌از لحظه‌‌ا‌ى‌ تردِ ميلادِ خويش‌.

 

ديری با من سخن به درشتی گفته ايد
خود آيا تابتان هست كه پاسخی درخور بشنويد؟
رنج از پيچيدگی می بريد
از ابهام و

 


در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.
آينه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و كمان‌گشاده پل

 


نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه‌ها را از ريشه جدايی نبود
و بادِ سخن‌چين

 


آن‌گاه بانویِ پرغرورِ عشقِ خود را ديدم
در آستانه‌یِ پُر نيلوفر،
که به آسمانِ بارانی می‌انديشيد

 

هرگز از مرگ نهراسيده‌ام
گرچه دستانش از ابتذال شكننده‌ تر بود.
هراس من باري همه از مردن در سرزميني‌ست
كه مزد گوركن

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,اشعاراحمدشاملو,شعرشاعران ایرانی,شاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
واژه واژه کم میشوم...

افسوس برمن که بجای تو

به تماشای گذرثانیه هابنشستم

وبه آنهاچشم دوختم

داردتمام میشود...

صبرکن داردتمام میشود

ازیک تا....بشمار

مثل ردکردن مهره های تسبیح درانگشتان مادر

چه بازی کودکانه ای!!

ده ..بیست..سی..چهل..

صد!

ازبازی خارج میشوم...

مثل عشق که دریک اتاق دربسته خلوت تمام میشود...

احساس گنگی میکنم!!

برای شمردن بدیهایت...

انگشتهایم راکم می آورم!!!

اگرمیشدموهای سرم رامیشمردم

آنهابه اندازه غمهایم هستند...

نوازش تورابیادنمی آورند

حتی معنی واژه نوازش رانمی دانند!

افسوس برمن

افسوس!!!

که هیچکدام ازفعلهای تو برای من صرف نمی شوند!

ودرکلام تو

واژه واژه کم میشوم...

 

 

 

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,متن ادبی,شعر,عکس سینماگراف,شعرشاعران معاصر,ساعتتوسط فرزانه |
نكته های پند آموز جالب :

نكته های پند آموز جالب :

 


- بيهوده متاز که مقصد خاک است

 


- هرگز برای خوشبختی امروز و فردا نکن

 

- نماز وقت خداست انرا به ديگران ندهيم

 

- هرگاه در اوج قدرت بودی به حباب فکر کن

 


- هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود

 

- دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود

 


- هرگز از کسي که هميشه با من موافق بود چيزي ياد نگرفتم

 


- خطا کردن یک کار انسانی است امّا تکرار آن یک کار حیوانیست

 


- دستي را بپذير که باز شدن را بهتر از مشت شدن آموخته است

 


- تنها موقعی حرف بزن كه ارزش سخنت بیش از سكوت كردن باشد

 

- هیچ زمستانی ماندنی نیست...حتی اگر تمام شبهایش یلدا باشد

 


- مرد بزرگ، كسي است كه در سينۀ‌خود ، قلبي كودكانه داشته باشد

 

- سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر كه بتوانی چراغی به آن نصب كنی

 

- يادها رفتند و ما هم ميرويم از يادها. کي بماند برگ کاهي در ميان بادها

 

 


- دوست داشتن کسي که لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است

 

- نگاه ما به زندگي و کردار ما تعيين کننده ي حوادثي است که بر ما مي گذرد

 


- هيچوقت نمی‌توانيد با مشت گره ‌کرده ، دست کسی را به گرمی بفشاريد

 

- کاش در کتاب قطور زندگي سطري باشيم ماندني ... نه حاشيه اي از ياد رفتني

 

- هر که منظور خود از غیر خدا می طلبد ، او گدایی است که حاجت ز گدا می طلبد

 

 

- در برابرکسی که معنای پرواز را نمیفهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد


 

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,چکیده های قلم,سخنان قصار,ساعتتوسط فرزانه |
مهربانیهارادرتومن تجربه میکردم

 

 

 مهربانیهارادرتومن تجربه میکردم آن روز بزرگ...

 

ذستهای توبرایم پلهایی بودندکه مرامی بردندتاحضورگرم عشق...که شدم پرازخوشبختیها...

 

گرچه درفصل سکوت توبهاران وبهاران رامی رویانی که تن وحرف ولب وگیسوودستان توگلهای بساتینش هستند

 

آه اماوقتی توسخن می گویی وبهاران وبهاران رامی رویانی

 

توخودمیدانی که خوشبختی بی پایانیست باتوبودن

 

بودن ...         

وسخن گفتن ولبخندزدن...

 

بغض صدهاغم رامی توان ترکانددریک لحظه باتوبودن

 

سهم کن بامن لحظاتت را

 

که سراپابغضم...

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,متن ادبی,عکس سینماگراف,ساعتتوسط فرزانه |