واژه

ادبیات.شعر.مطالب گوناگون.سرگرمی.شعرهای فرزانه طاهری.مطالب دینی.مطالب علمی.دانلود کتاب.دانلودشعر.
زلزله

 

پدر

 ای که تابیده به من گرمی خورشیدنگاهت


ای که چشمم همه شب خیره به درمانده براهت


چه بگویم ز تو ای آنکه ببردی غم من را


برکت هست دراین خانه که پیچیده صدایت


شب وروزت همه بارنج ومشقت سپری شد


بازهم تکیه گهی با کمر و قد دوتایت


پیرگشتی به جوانی ونکردی تو شکایت


صدف و در و گهر نیست برابر به بهایت


پدرم دست تو گویای نیایش همه عمراست


بوسه بردست توبایدبزنم جان به فدایت


فرزانه

فصل گل

 دوستان گرامی سال نورابه شماشادباش می گویم 


امیدوارم سال نویکی ازبهترین سال های عمرشماباشد

 

بهاران

 نم نمک فصل بهاران می شود


سال نوکم کم نمایان می شود


عیدمن وقتی نباشی پیش من


همچوعیدسوگواران می شود


سنبلم پژمرده همچون روح من


سبزه ام زردوپریشان می شود


ماهیم درتنگ تنگی ازبلور


روی آب افتاده بیجان می شود


روبرویم آینه چین می خورد


از نبودت شمع گریان می شود


مثل سیروسرکه می جوشددلم


اشک هم ناخوانده مهمان می شود


طعم گس داردچوسنجد عیدمن


سال ازگشتن پشیمان می شود


روزعید و روز میلادم بود


ابتدایم بی توپایان می شود


روز میلادم فراموشت شده


زین سبب دردم دوچندان می شود


دل بریدن از همه ایام سال


درنبودت سخت آسان می شود


سال تحویلی که این سان می شود


احسن الحالش نمایان می شود


فرزانه

چادر

آدم برفی

خانه بخت کجاست؟(طنز)

طنز هفته-

خانه بخت کجاست ؟

خانه بخت کجاست ؟


خانه ای است که از خواب وخوشی


خبری نیست درآن !


ودرآن عشق به اندازه گل


دوسه روزیست سپس میمیرد


میروی تاته آن خانه 


که از مطبخ وظرفهای کثیف


سربه درمی آرد..


پس به سمت خاکی که بریزی به سرت


دوقدم مانده به گور


پای پخت وپز وظرفشویی آن میمانی


وتوراحسی مبهم فرا می گیرد!


کودکی میبینی


که زدیوارودروپنجره ها


میچردتابالا


هرچه بر می دارد


می کندپرت به هرسوی اتاق


واز اومی پرسی


خانه بخت کجاست ؟

 

فرزانه طاهری

 

 

دوستت میدارم

اوج

فهرست مطالب وبلاگ

 

 

 

 

 

 

  • روانشناسی            **تست های خودشناسی-وشناخت دیگران   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی حیوانات فست فودبخورند...

وقتی حیوانات فست فودبخورند...

اگرحیوانات فست فودبخورند چی میشه؟

+نوشته شده در برچسب:اگرحیوانات فست فودبخورند,حیوانات,فست فود,دانلود,دانلودفلش زیبا,ساعتتوسط فرزانه |
دانلودبهترین جملات الهام بخش زندگی باتصاویر

بهترین جملات الهام بخش زندگی

اشعارفروغ فرخزاد

آه ای مرد که لبهای مرا


از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای؟

هیچ میدانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟

هیچ میدانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم؟

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو

خلوتی میخواهم ولبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای


شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بی شکیب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند

در بستر سبزه های تر دامان


گویی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسه سوزان

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند

من او شدم ... او خروش دریاها

من بوته وحشی نیازی گرم

او زمزمه نسیم صحراها

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روییدم

تا عطر شکوفه های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم

باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخه تکدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

می ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم این چنین در آویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد


در دو چشمش گناه می خنديد


بر رخش نور ماه می خنديد

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ئی بی پناه می خنديد


شرمناك و پر از نيازی گنگ

با نگاهی كه رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه كردم و گفت:

بايد از عشق حاصلی برداشت


سايه ئی روی سايه ئی خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسی روی گونه ئی لغزيد

بوسه ئی شعله زد ميان دو لب


کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم


کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد

آفتاب دیدگانم سرد میشد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد

اشکهایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی

در کنار قلب عاشق شعله میزد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

پیش رویم

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پایز بودم

 

تو را می خواهم و دانم که هرگز

 به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

 از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

 دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن

 نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

 لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر ای آسمان خواهم که یک روز

 از این زندان خامش پر بگیرم

 به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش

 فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

 

تو را می خواهم و دانم که هرگز

 به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

 از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

 دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن

 نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

 لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر ای آسمان خواهم که یک روز

 از این زندان خامش پر بگیرم

 به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش

 فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

 

یک شب ز ماورای سیاهی ها

چون اختری بسوی تو می ایم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می ایم

سرتا بپا حرارت و سرمستی

چون روزهای دلکش تابستان

پر میکنم برای تو دامان را

از لاله های وحشی کوهستان

یک شب ز حلقه که به در کوبم

در کنج سینه قلب تو می لرزد

چون در گشوده شد تن من بی تاب

در بازوان گرم تو می لغزد

دیگر در آن دقایق مستی بخش

در چشم من گریز نخواهی دید

چون کودکان نگاه خموشم را

با شرم در ستیز نخواهی دید

یکشب چو نام من به زبان آری

می خوانمت به عالم رویایی

 بر موجهای یاد تو می رقصم

چون دختران وحشی دریایی

یکشب لبان تشنه من با شوق

در آتش لبان تو میسوزد

چشمان من امید نگاهش را

بر گردش نگاه تو میدوزد

از زهره آن الهه افسونگر

رسم و طریق عشق می آموزم

یکشب چو نوری از دل تاریکی

در کلبه ات شراره می افروزم

آه ای دو چشم خیره به ره مانده

آری منم که سوی تو می آیم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می آیم


به زمین میزنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

دیدمت وای چه دیداری وای

این چه دیدار دلازاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد

که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت وای چه دیداری وای

نه نگاهی نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی

نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که دردل دارم

من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت

بازهم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده من

لب سوزان ترا می جوید

میتپد قلبم و با هر تپشی

قصه عشق ترا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشایم گره از بخت چه بک

ترسم این عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سراپرده خک

 خلوت خالی و خاموش مرا

تو پر از خاطره کردی ای مرد

شعر من شعله احساس من است

تو مرا شاعره کردی ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم

جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله بی سامان دید

نقش افتاده بر آبی گردید

در دلم آرزویی بود که مرد

لب جانبخش تو را بوسیدن

بوسه جان داد به روی لب من

دیدمت لیک دریغ از دیدن

سینه ای تا که بر آن سر بنهم

دامنی تا که بر آن ریزم اشک

 آه ای آنکه غم عشقت نیست

می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و میشکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد

در دلی آتش جاویدی را

 

دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که میرسد از راه ؟

یا نیازی که رنگ میگیرد

درتن شاخه های خشک و سیاه ؟

دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

با نسیمی که میترواد از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان؟

لب من از ترانه میسوزد

سینه ام عاشقانه میسوزد

پوستم میشکافد از هیجان

پیکرم از جوانه میسوزد

هر زمان موج میزنم در خویش

می روم میروم به جایی دور

بوته گر گرفته خورشید

سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبریزم

یار من کیست ای بهار سپید ؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را به خویش می خواند ؟

سبزه ها لحظه ای خموش خموش

آنکه یار منست می داند

آسمان می دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی گنجد

آه گویی که این همه آبی

در دل آسمان نمیگنجد

در بهار او زیاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازه سرد

آه با این خروش و این طغیان

 دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

 

از من رمیده یی و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ی تورا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق تورا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ای که ز عشق خواندی

به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آتش خود می فشارمت

 

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

 همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است


دیدگان تو در قاب اندوه


سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می کشیدی می کشیدی

آخرین بار آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم نشاندی

گرچه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم ای عشق

چیستی تو

کیستی تو


دیدگان تو در قاب اندوه


سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

می کشیدی می کشیدی

آخرین بار آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم نشاندی

گرچه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم ای عشق

چیستی تو

کیستی تو


می روم خسته و افسرده وزار

سوی منزلگه ویرانه ی خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه ی خویش

می روم که در آن نقطه ی دور

شست وشویش دهم از رنگ گناه

شست وشویش دهم ازلکه ی عشق


زین همه خواهش بیچا و تباه

می روم تا ز تو دورش سازم

زتو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده به گورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

به خدا غنچه ی شادی بودم

دست عشق آمد وازشاخم چید

شعله ی آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل
 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات,شعر,شعرشاعران معاصر,اشعارفروغ فرخزاد,دانلود,ساعتتوسط فرزانه |
چه صبوربودابرچشمم...

 

 

توکنارمن نشسته خبرازدلم نداری

زچه روبه من نگاهی نکنی به چشم یاری؟

زندای دل شنیدم که به من به یاس میگفت :

به همیشه باتوبودن نبودامیدواری..

دل من به جستجویت به هزارراه میرفت

تاکجاتودورگشتی که نشان وره نداری!

 

چه صبوربودابرچشمم که نگاه داشت بغض خودرا !

تونبوده ای پریشان خبرازدلم نداری..

به کبوتران دستت که زدست من گریزند

به هزارطعنه گفتی که به من نظرنداری

 

نگذارآه سردم برودزسینه بیرون

که توحرمت دلم رابخدا نگه نداری..

دخترآوازه خوان

آن دخترآوازه خوان

 

که ازخاک می خواند

وبه ذره ذره دلتنگیش

چنگ می زد

چون باران پاییزی

غمگین برخط توبارید

آنجاکه درمیانه ی راه

باتردیدایستاده بودی

وآفتاب راباباران

اندازه می گرفتی

وندانستی

چشمهای بارانی من

به بلندای آفتاب می ماند

واضح وآشکار

من یک توده ابرم

که درآسمان آفتابی تومی بارم

می بارم

می بارم

تاتوآفتابی ترشوی...

 

شهیدگمنام شعرمن است...

شعرشهیدم رابادستهای خوددرگوردفترم به خاک سپردم

 

بدون آنکه کسی بفهمدکه اوچه بود

ودرراه که شهیدشد...

تنهایادی ازاوباقیست وقتی سخن می گفت

ازتنهایی من...

ازتنهایی تو...

ازتنهایی ما...

ازتوحیدعشق...

ازنبوت فصل...

ازمعادخاک...

وقتی آن رابرای تومی خواندم

درتوسکوت حاکم بود

بی هیچ واکنشی

شهیدگمنام راچه کسی باورخواهدکرد؟

 

 

 

 

می نشینم تنها...

 

می نشینم تنها

 

 

تنهابامدادی دردست

وورقهای سفید

چون کبوترهایم که گهی می بوسم

زیربال وپرشان

نرمی وگرمی بال آنها

به من احساس عجیبی بخشد

مثل احساس رهایی ازبند 

 

 

 

 

 

 

 

ونهایت پرواز...

جنگ سردیست میان قلم وکاغذمن

قلمم می خواهد

بنویسدازننگ

ازدورویی ودورنگی ونفاق

ازتهاجم ازقهر

ازشب طوفانی

ازهوای دلتنگ

قلمم می خواهد

بکشدقویی را

برسر چشمه ی عشق

که چه مسموم هوایی دارد...

یابه تصویر کشد

باغی را

که محیطش شده

دیواربلند

ورهی بی پایان

وچراغی خاموش...

نازنین دفترمن

قلب سپیدی دارد

اوورق می خوردو

فریادی می کشدبرقلمم

که برویم ننویس

ناامیدی وملال

بنویس ازهجرت

بنویس ازپرواز

ازپرستویی که

بارسفرمی بندد

درشب طوفانی

وبرایش تصمیم

چقدرآسان است

بنویس ازچشمه

که سرازسنگ برون می آرد

وروان می گردد

روی خاک غربت

تاکه سیراب کند

تشنه ای راکه عطش

عقل وهوشش برده

بنویس ازمعنا

ازحقیقت

که بسان خورشید

واضح وپرنوراست

ونمی پوشاند

ابرتردیددگررویش را

قلم ودفترمن

هردویارنداگر

پی به این رازبرند

که سپیدی وسیاهی گرچه

متضادندبهم

درکناردگرند

معنی یکدگرند...

می خواهمت...

خواهمت زعشق چومعشوق یاررا

 

می خواهمت کنارچنان سروآب را

 

می خوانمت به شعروترانه بهرغرل

 

باتوتوان سروددوصدشعرناب را

 

می جویمت میان هزاران گل قشنگ

 

درکوه ودشت ودامن وهرچشمه ساررا

 

می پویمت که وسوسه ام میکنی به خود

 

پروانه ای که باز نمودی دوبال را

 

می سایمت چومهربه پیشانی خودم

 

می بوسمت محال نباشدخیال را

 

می بویمت چوخاک که باران زده به آن

 

بوی توزنده کندخاطرات را

 

می دوزمت به مخمل چشم سیاه خود

 

شایدتورادوباره ببینم به خواب ها

 

می دانمت که درتصورمن جاگرفته ای

 

درباورم تویی وندیدم سراب را

 

می دارمت نگاه اگرچه توبسته ای

 

ازهرطرف بسوی منه خسته راه را

 

می پایمت زدورسرهرکوی وبرزنی

 

باآنکه سوی من تونکردی نگاه را

 

می پرسمت که به چشم توکیستم؟ 

 

ازتوچه پرسشی ؟که ندادی جواب را...

 

 www.kalamat.loxblog.comhttp://

 

 

 

 

 

 

یک نفرنی میزندتنهایی خودرا...

+نوشته شده در برچسب:شعرمن-ادبی -عکس,ادبیات,عکس,شعرفرزانه,شعرفرزانه,دانلود,ساعتتوسط فرزانه |
به سلامتی هممون...

  

رازی که برغیرنگفتیم ونگوییم

بادوست بگوییم که اومحرم رازاست                                                 

                                                                                                                

 

 
به سلامتی تو .... !
تویی که الان پشت مانیتور قوز کردی . . .


تویی که الان با کله اومدی رو صفحه مانیتور دستتو گذاشتی زیر چونت ...

تویی که الان از فرط تنهایی بغضت گرفته . .  .

تویی که از بس خسته ای دلت گرفته ...

تویی که الان دلت واسه یه بی معرفت تنگ ِ...

تویی که میخوای بهش زنگ بزنی ولی غرورت نمیذاره...

تویی که دوسش داری ولی نمیتونی بهش بگی...

تویی که بغضتو قورت میدی که یه وقت گریه نکنی ...

تویی که دلت میخواد فریاد بزنی...تویی که یه عمر سنگ ِ صبور بودی...

تویی که دلت میخواد با روزگار دعوا کنی...

تویی که اومدی فراموش کنی یاد یه خاطره افتادی....

تویی که هر آهنگی گوش میدی یاد یه نفر میفتی...تویی که تنهایی...

تویی که همه دنیات شده بی کسی...

تویی که تا میای یه کاری کنی میگی : بیخیال...

تویی که واسه خودت آواز میخونی....

تویی که حرفای دلتو تو دفترات مینویسی....تویی که کتابات پر از فحش ِ ... شایدم قلب!

تویی که شبا رو بالشت خیس میخوابی...

تویی که میری زیر پتو تا کسی صدای گریه هاتو نشنوه...

تویی که همه دلخوشیت شده اینترنت....

تویی که این روزا توی دنیای مجازی غرق شدی...

تویی که حتی توی دنیای مجازی هم خودتو گم کردی...

تویی که نمیدونی چه ریختی خودتو خالی کنی...

       مثه من . . .

    به سلامتی خودمونhttp:// www.kalamat.loxblog.com

 

+نوشته شده در برچسب:ادبیات ,شعر,متن زیبا,شعرشاعران,عکس,سینماگراف,دانلود,ساعتتوسط فرزانه |
عشق یعنی ایستادگی...

عشق یعنی ایستادگی...

 

عشق یعنی زندگی

 

عشق یعنی دوست داشتن

 

عشق یعنی جنگیدن برای رسیدن

 

عشق یعنی ایستادگی تاآن زمان که به اوثابت شودکه خالصانه دوستش دارید

 

عشق یعنی زنانه عاشق شوومردانه ایستادگی کن

 

عشق یعنی معرفت وگذشت

 

عشق یعنی وفاومسئولیت

 

عشق یعنی هزاربارسلام وخداحافظی

 

 

هزاربارسلام وهزاربارخداحافظی=اثبات عشق

کسی که دوستت داشته باشد

حتی دراوج اختلاف...

نه میرود..ونه میگذاردبروی...

این یعنی عشق!

 

عشق بورزید امانگذاریدباقلبتان بدرفتاری شود 

 

 

 

کنج سردرگم عشق...

میگذرم ازخط نگات

راهی که بینهایته!..

میگذرم ازلبخندتو

که گنگ وبی صداقته!!

ردمیشم ازمرزدلت

که منوتوش راه نمیده

دورمیشم ازتوجایی که

هیچکس توخوابم ندیده!

اوهام عاشقانه رو

من ازخودم دورمیکنم..

اگه دلم راضی نشه !

من اونومجبورمیکنم...

پابنداون کس نمیشم

که منوتنهامیذاره...

درعین بی تفاوتی!!

روقلب من پامیذاره

اونکه میگه بدون عشق

زندگی ممکن نمیشه!!

ازآتیشه سوزان عشق

کنارنشسته همیشه

ندیده که طوفان عشق

ویرونی ببارمیاره

کی میتونه تودام عشق

بسادگی تاب بیاره؟

من کنج سردرگم عشق

تنهانمیخوام بشینم..

من نمیخوام توآینه

چشماموغمگین ببینم...

گلهای زردعشقمو

بدست پروانه میدم..

خسته شدم ازعاشقی..

بسکه مصیبت کشیدم!!

 

 

 

 

سکوت

 

 

 

 

 

 

 

بین من وتو تنهاسکوته..

 

حرفهای سکوت همیشه پوچه!!

سکوت برامون گنگ ومبهمه!

میونمونوبهم میزنه...

حرفاش  میتونه گلایه باشه...

حتی میتونه کنایه باشه!!

معنای اینکه حرفی نداری...

میخوای بری وتنهام بذاری...

وقتی ساکتی دلم میگیره

انگاری عشقم داره میمیره...

هزارتامعنی توی سکوته!!

لحظه سکوت سردومتروکه!!

سکوتوبشکن ازش بیزارم

باسکوت نگوحرفی ندارم..

نذارلبامون بمونه بسته

تنهابشینیم من وتوخسته..

تودرچه فکری؟کاش میدونستم!!

خوندن فکروکاش میتونستم..

حس میکنم که اینجازیادم..

بدست سکوت دادی بربادم...

میرم/ توسکوت  تنهابشینی..

شایدکه بهترمنوببینی...